بایگانیِ دستهٔ ‘اجتماعی’

در اینجا قصد دارم با مثالی ساده به شرح مبارزه بپردازم، شما فروشگاهی را تصور کنید که هر روز صبح، میوه آزادی می فروشد. مردم شهر هر روز صبح به امید خرید میوه آزادی به صف می شوند اما در این میان،فروشنده ی میوه آزادی یا همان صاحب مغازه، نگاه یکسانی به صفوف مردم ندارد و بنابر عقاید شخصی و باورهای اعتقادی خود به طور گزینشی از میان مشتریان، چندی را انتخاب می کند تا میوه آزادی را به آنها بفروشد اما آن هم به صورت قرضی و امانی، این به آن معناست که اگر روزی فروشنده آزادی، خریدار خود را مطابق با میلش ندید و از عقاید شخصی اش دور بود بتواند آن میوه شیرین آزادی را بازپس گیرد.

در این میان مردم دسته دسته شده اند و از هم دور افتاده اند، دسته ای میوه آزادی را خریده اند اما به صورت امانت، دسته ای دیگر خود را به خریداران نزدیک کرده اند و با تملق و رفاقت کاذب، تنها طعم آن را چشیده اند و دسته آخر هنوز نه آن میوه را لمس کرده اند و نه چشیده اند فقط در دست دیگران دیده اند. دیری نمی پاید که اقلیت ناراضی از صف جدا می شوند، بخشی دیگر چشم به آینده دارند و ترس از دور شدن از صف که مبادا وضعشان از این نیز بدتر شود.

با گذر زمان به تعداد ناراضیان اضافه می شود و از تعداد وابستگان به فروشنده کاسته می شود، از یک طرف امیدواران به حصول میوه آزادی، نا امید شده اند و از طرفی خریداران امانی که شیوه تفکرشان تغییر کرده و حال با افکار فروشنده به نوعی متفاوت شده اند، از آنان نیز این میوه پس گرفته می شود. در این برهه از زمان زمزمه های مخالفت به گوش می رسد و چون کفه معترضان سنگین شده است، جرات اعتراض کردن را پیدا می کنند و هر یک به نوعی صدای خود را به فروشنده می رسانند، غالبا در این مواقع بایستی خون معترض به جوش آمده باشد یا بسیاری را همراه خود ببیند تا اعتراض کند.

حال معترضان هر یک بنا بر دسته ای که از قبل به صورت ناخود آگاه دسته بندی شده اند اعتراض خود را بر سر فروشنده می کوبند، عده ای تنها مترصد برکنار شدن فروشنده می شوند و هیچ توجهی ندارند که در جواب اعتراضات آنان، قرار است یک فروشنده دیگر با همان سبک و سیاق به روی کار آید و مهم تر از همه اینکه با همان تفکر، در واقع خر همان خر است، تنها پالانش عوض شده، اما دسته ای از معترضان، درصدد مبارزه با شیوه فروش می شوند و به نوعی خواستار تغییر آن هستند، آنها معتقدند که یک فروشنده مامور است و معذور و یا اینکه بنا بر تفکری که بر سیستم حاکم است، دایره وظایفش خیلی محدود است و چون به این سیستم وفادار است پس  باز در فروش آن میوه شیرین آزادی، نگاه گزینشی خواهد داشت. آنان کمپینی راه می اندازند تا ریشه این نگاه تبعیض آمیز، سوزانده شود. شما اگر در بین این معترضان بودید، کدام شیوه را انتخاب می کردید؟

البته  بایستی یادآور شوم که هنوز عده ای هستند که به این سیستم فروش وفادارند چون هنوز از آن میوه شیرین آزادی می خورند. فروشنده آنان را از بیم با خبر کرده که اگر من از قدرت ساقط شوم، شما نیز از این میوه آزادی بی بهره خواهید بود. این چشیدگان میوه آزادی تبدیل شده اند به سپری برای حفاظت از جایگاه فروشنده. به این می گویند یک معامله که به هر دو طرف سود می رساند و اما باز  در طرف دیگر ناراضیانی قرار دارند که در این تقابل ابزاری برای مبارزه ندارند، جز همت خودشان.

مبارزه امری است سخت اما دلنشین. مبارزه با دار و دسته ای که هم پول دارند، هم امکانات، هم آزادی و هم جایگاه قدرت باید سخت باشد اما از طرفی معترضان در مبارزه با این جمع محدود قدرتمند، تنها پشتشان به جمعیت بیشمار و هدف والایشان گرم است. حال شما قرار گرفتن در کدام دسته را می پسندید؟ معترضان یا قدرتگرایان؟ سوال دیگر اینکه به نظر شما در جمع بندی نهایی، قدرت و شانس پیروزی کدام دسته بیتشر است؟ از یک طرف پول و زور و از طرفی مردم؟

نکته پایانی اینکه معترضان ناچار به گذران زندگی هستند و به نوعی برای رفع نیازهای روزمره خود اجبار به گذشتن از بخشی از مبارزه خود دارند، در اینجا آنچه ناگزیر است گذران زندگی است اما آنچه که دلنشین و گواراست، طعم شیرین میوه آزادی است حتی اگر لازم باشد بخشی از زندگی را فدای آن کرد.

این روزها انگار بایستی حفظ عورت جنبش سبز شود تا خدای ناکرده هیچ کس به تیریش قبایش بر نخورد. برخی از ما خیلی مشتاقیم تا چشممان را بر انتقادات ببندیم و یا از کنار آن بگذریم و شاید بر آن بتازیم. برخی می گویند عیب خود را نگوییم، شریعتمداری و دار و دسته اش خوشحال نشوند، انتقاد نکنید تا حسینیان و دار و دسته اش خواب راحت نداشته باشند. آیا این همان راهی نیست که به سیاهچال استبداد می رود؟ این همان راهی نیست که امامی کاشانی در نمازجمعه از آن سخن می گفت:

امام جمعه موقت تهران  گفت که باید «بیضه اسلام» را حفظ کرد: «مسلمانان باید هم حوزه دین و به اصطلاح بیضه دین و کیان امت اسلام را حفظ کنند و هم چنین باید عورت دین را حفظ کنند که در جهت اول باید بگویم پیاده‌روی‌هایی مثل ۲۲ بهمن همین اعزاز حوزه است که البته فکر می‌کنند بیرون آمدن و برگشتن قیمت کمی دارد اما قیمت آن کم نیست.»

این همانی است که این روزها از طرف ما سبز ها نیز فریاد زده می شود. در همین چند روز پیش در مقاله از سایت کلمه( سایت خبری و تحلیلی مهندس موسوی) به نام  جدایی نهاد دین از سیاست یا استقلال نهاد دین از نهاد سیاست؟ منتشر شد که در راستای روشن شدن بیانیه 18 و همان منشور سبز نوشته شده بود. در قسمتی از این مقاله تصریح شده است که:

میرحسین موسوی، به عنوان فرزند راستین انقلاب و راهروی اصیل خط امام، نمی تواند و نمی خواهد  داعیه جدایی دین از سیاست داشته باشد، چرا که انقلاب و امامی که او به آن معتقد است داعیه دار بازگرداندن نقش سیاسی دین و حضور فعال آن در اجتماع در زمانه ای بود که همه دین را در پستوها و در حوزه های فردی و شخصی می جستند.

حال که سایت میرحسین موسوی(کلمه) اینگونه سعی در روشن شدن کلام و تفکر میرحسین موسوی دارد، این چه روشی است که ما چشممان را در صورت موافق نبودن با نظر میرحسین به این موضوع ببندیم. این طبیعی است که هر کس نظری دارد و دیگری نظری متفاوت و این مایه پیشرفت یک ملت است اما به شرطی که تنها نظر شخصی باشد نه آنکه تصمیم گیرنده نهایی. اما موضوع اصلی همان جاست که برخی سعی در سرپوش گذاشتن به این موضوع را دارند و حاظر به انتشار آن نیستند و به نوعی سدی می شوند در برابر انتشار هر نظر شخصی دیگر و گفتمان بر سر این موضوع. آیا بحث بر سر سکولاریسم اینقدر ترسناک و سخت است؟

آیا ما نباید همدیگر را نقد کنیم به بهانه اینکه حسین شریعتمداری خوشحال می شود؟ خب آن شخص ذهنش مریض است به ما چه ربط دارد؟ آیا ما نیز چون امامی کاشانی نسبت به نظام اسلامی بایستی ستر در عورت و حفظ بیضه جنبش سبز کنیم؟ در این چند روز برای 4 بار در سایت بالاترین موضوع داغ ایجاد شد تا سفره نقد این مقاله باز شود اما هر بار با تکیه بر بی قانونی این موضوعات حذف و به نوعی به کاربران بی احترامی شد و چه بسیار کاربران دیگری که پس از این مناقشات درون سایتی شروع به زدن برچسب های ساندیسی و عامل رژیم کردند. آیا توهین است که بگوییم این راه با ترکستان است؟ یا اینکه غیر واقعی؟ نکند مشکل تیتر و توضیح و بخش نامناسب دارد؟

انگار گیوه ها را ور کشیده ایم و رهسپاریم به سوی کیهان به سر می دویم!

این عکس هیچ ربطی به مطلب ندارد و خدای ناکرده القا کننده نام حبیب محبیان, خواننده جمکران جلسی نیست

این عکس* هیچ ربطی به مطلب ندارد و خدای ناکرده القا کننده نام حبیب محبیان, خواننده جمکرانجلسی* نیست. این همان حاج حبیب کاشانی خودمان است. شاید روزی آمد و خواننده شد و رفت لس انجلس و برگشت.

دیروز یکی تو مترو با خانومش تلفنی صحبت می کرد، بهش می گفت «شهلای من کجایی» می خواستم با مشت بزنم تو صورتش، دیگه حالم از هر کی که میگه «شهلای من کجایی»، به هم می خوره، مخصوصا اگه گیتار هم دستش باشه.حالا می خواد شهلا بی عفت باشه، با عفت باشه، چادری باشه.

هر کی بگه» شهلای من کجایی» آدم بدیه، ایشالا بره جهنم اوخ بشه،حالا می خواد رحیم باشه، کامبیز باشه یا احیانن حبیب، اصلا همین عشقم بود… ای بابا ،اسمش یادم رفت…..آهان، حاج محسن درزی، فرقی نداره، حالم به هم می خوره، این صد بار.حتی همین کچلی که کنارم وایساده بود و مدام با عشوه می گفت» شهلای من کجایی» .همین کچل مو فرفری که رنگ موهاش جو گندمیه، در حال شهلا شهلا کردن، نگاش به چاک مانتو همون خانوم جلویی بود، که هر آن ممکن بود بره بالاتر تا این مردک یه حالی ببره، مثل همونایی که شرافتشون رو می فروشند تا این آخر عمری بتونند موهاشون رو رنگ کنند و خودشون رو جای الاغ آوازه خوان به ملت قالب کنند.

می خوام هر چی تو گوشم کردند، قی کنم، از اون اذان بدو تولد تا همین شهلای دیوزگی.

– – – – – – – – – – – – – – – –- – – – – – – – – – – – – – – –

*جمکرانجلسی واژه ای نو ظهور است و در فرهنگستان دکتر حداد عادل  به خوانندگانی گفته می شود که روزی در راه مقدس لس انجلس و حال پا به جبهه خطیر جمکران گذارده اند. به زودی در این باره بیشتر خواهم نوشت.

*عکس مذکور تنها به دلیل علاقه شخصی به تیپ و قیافه شخص حاضر می باشد،که کمی هم ژست خوانندگی به خود گرفته که مرا ترغیب به این امر کرد و درود بر پدر و مادر هر کسی که برداشت متفاوت بکند و در اینجا کامنت بگذارد.

من اتبع الهدی

کوچیک شما

سیاوش

و باز هم همان تفکر ترسناک، این بار در لانه زنبور، در همان اتاق فکر. این همانی است که سال ها است در کوچه و خیابان بیش از هر چیز دیگر به چشم می خورد و به ذوق می زند.  این بار بر سر و تن کسانی که بسیار از این خط قرمز فراری بوده اند و چندین بار پای از این خط فراتر گذاشته اند، حال چه شده است که اینگونه، حتی از مادر من که سالهاست حجاب بر سر دارد، سختگیر تر شده اند در امر حجاب، و این گونه  بر سر و روی کشیده اند!

این روزها ،نگاه های متفاوتی در جامعه در امر حجاب سرگردان است که خبر از چند دستگی اعتقادی بر نوع وجود این تفکر وجود دارد.در بحبوحه جام جهانی در نوع نمایش تماشاگران، نگرش ملایم تری را می بینیم  که آن هم دو دلیل دارد یک،سرمای زمستان آفریقای جنوبی و دیگر اینکه، صاحب منصبان از موج استقبال ایرانیان به برنامه های ماهواره ای با خبر شده اند و به نوعی قصد بازگرداندن مشتریان سابق خود را دارند که سالیان سال به نوعی با اجبار و اکراه چشم به این جعبه جادویی می دوختند.

یاد دارم دورانی که دیوید بکهام بازیکن سابق تیم ملی انگلستان، که به دیدار ملکه انگلیس رفته بود و در پوشش خود هیچ تغییری ایجاد نکرده بود و با همان لباس های مد  روز، یعنی شلوار پاره و گاه وصله شده، با ملکه رو به رو شد. اما چه بر سر این بخت برگشتگان هنرمند ما آمده که این گونه یک شبه تغییر یافته اند و قصد حجاب و زینت زن کرده اند. این یعنی آن که ما سالها بی عفت و پاکدامنی بوده ایم و حال که به محضر رهبر انقلاب شرفیاب شده ایم، قصد تطهیر داریم.

نگویید این ریاکاری است که من باور ندارم، ریا همان است که برای فریب طرف مقابل است و به نوعی با حرکت مرموزانه انجام می شود، نه این افسانه، الهام و بهاره که اینگونه جار می زنند: این همان چماق دینی است که بر سرمان فرود آمده.در نگاهشان شرم موج می زند، شرم از نه گفتن به آنچه باور دارند، شرم از پشت کردن به مردم.این همان حجاب اجباری است و تفاوتش اینجاست که این بار نقش گشت ارشاد را خود رهبر معظم ایفا می کند. همان که چندی پیش دایره لغاتی اش به سگ منتهی شد، همان که روزی روزگاری در شرح نهج البلاغه دستی داشت.

این گزارش تصویری مرا ناگاه به یاد همان بیدادگاه های اسلامی یک سال پیش انداخت، که برخی در آن روز ها به ناچار چند روزه منقلب شدند و به کشتی نظام برگشتند. چگونه می توان باور داشت که این جماعتی که پس از آزادی جعفر پناهی از چنگال رهبر معظم انقلاب با یکدیگر تماس می گرفتند و به یکدیگر تبریک می گفتند، حال اینگونه در برابرش سر تعظیم فرود آورده اند.

قصد دادگاهی ندارم، که چرا و چگونه پا در این دخمه گذاشتند، اما حرف دلم این است که هر که بر ظلم سر تعظیم فرود آورد، ننگش باد.

گوش ها را تیز کنید، صدای هلهله دیوان به گوش می رسد. باز خبر از رخدادی شوم می دهد، آخرین بار این هلهله و شادی را همزمان با مرثیه خوانی مادر فرزاد شنیدم. آری همان صداست، پنجره را ببند تا کودکان نهراسند، نه بگذار گشوده باشد تا فریاد بزنم، فریاد که نه، می خواهم هواری بزنم تا صدایم به شما هم برسد، من گرفتار سنگینی سکوتم، صدای خردشدنم را نمی شنوی؟

جشن و سرور دیوان، همان رخداد همیشگی است، چاره تشنگی زردرویان خون  است، خون. وقت خوابیدن نیست، این شب از هر روزی روشن تر است، خبر از سپید شدن یک روزه موهای مادری را میدهد که از سیاهی بخت، چنین گرفتار دیوان شده اند.تو بخواب، چشمت به بچه ها باشد، میروم سرک بکشم.

به سیاهچال نزدیک می شوم، از همان حفره همیشگی نگاهی به دیوان می اندازم، سجاده ها از پوستین انسان پهن است، دیوزنانی در یک گوشه دانه های تسبیح را به موهای یک زن زیبا گره می زنند، زن آشفته و هراسان است، با دهانی بسته زار می زند، بدنش را گل گرفته اند. آه! این را دیگر باور نمی کنم، دانه های تسبیح از مصله های بدن انسان است.

خون از همه جا جاری است، دیوان همه هستند، در یک دستشان جام خون در یک دستشان سنگ. دیوی از انتهای سیاچال نزدیک می شود، سرم را می دزدم تا مرا نبیند. کیسه ای بر دوش دارد، آن را به پیش پای دیوزنان زمین می گذارد، همه شادی می کنند. انگار خلعتی امشب است، به گمانم کیسه پر از برگ های حناست اما چه بوی بدی می دهد، همان بویی که از دخمه اربابان زمانه می آید.

دیوی کریه وارد می شود، همه به گردش می آیند، انگار برایشان بسیار محترم است، از عبایش کرباسی برون می آورد. همه جا را برانداز می کند و شروع می کند به نعره های منحوسش. انگار نطق آغاز جشن است، زن را می آورند. او را در چاله ای فرو می برند و گردش را با خاک پر می کنند. زن هنوز ضجه می زند، به گمانم اگر یک مرد، تنها یک مرد در اینجا ببیند که برایش فریاد بزند او دیگر ضجه نخواهد زد و سکوتش گوش زمان را کر خواهد کرد.

دیومردان به پیش دیوزنان می روند و ظرف های پر از خون خود را با حنا مخلوط می کنند، هر دیو برای دیگری حنا می بندد، گوشم از خنده های دیو بزرگ سوراخ شد. انگار اوست که تنها خبر از درون مایه این جشن دارد.

حنا بندان تمام شد، دیوان با خرجین های پر از سنگ به زن نزدیک می شوند. زشت ترین دیو اولین سنگ را پرتاب می کند، درست به پیشانی زن، خون فواره می کند، دیوان هلهله می کنند و من از ترس تمام بدنم چون بید می لرزد. هجوم سنگ ها، امکان دیدار زن را نمی دهد، من گریه می کنم.

تمام شد، همه چیز تمام شد. چه حنابندان شومی، هنوز دیوان پای می کوبند و دیگر زن ضجه نمی زند.

تمام شب را در شهر، چون مجنون می دوم و فریاد می زنم، باشد که از فریاد من، همگان چو بید بر سر ایمان خویش بلرزند و با من هم صدا شوند.

وقت آن است که شیشه عمر دیو زمان را سنگسار کنیم.

چند وقت پیش که نزد پدر گرام حضور به هم رسانده بودم، خاطره ای برایم نقل کردند، معظم له نقل می کردند که در اوایل صده فعلی هجری، در یکی از شهرهای مذهبی حاشیه کویر، در ایام عزاداری ماه محرم، گروهی از مسلمانان سه آتیشه به جان یهودیان در شهر افتاده بودند که هر طور هست شما نیز امسال باید در مراسم عزاداری شرکت کنید، بلوایی در شهر به راه افتاد. از طرفی جنگ مسلمانان و یهودیان و از طرفی نزاع میان مسلمانان سه شعله ، دو شعله و تک شعله، بالا گرفت. بالاخره ماجرا فیصله پیدا کرد و مقرر شد که یهودیان در صورتی در شهر اجازه سکونت دارند که در مراسم عزاداری شرکت کنند.

چند روزی گذشت و مراسم آغاز شد و بیش از هر چیز حضور یهودیان در چشم بود. یهودیان بخت برگشته در مراسم حضور پیدا کردند و با لباس هایی همرنگ جماعت اما فریادی متفاوت.

یهودیان فریاد می زدند: نه از دل و نه از جون، زور می زنیم حسین جون.

بعد از گذشت حدود 80 سال از آن روزها، شرایط چه تفاوتی کرده؟ این بار من از باب مصلحت فقط و فقط به عشق حجه الاسلام محسن کدیور که عشقش چون عشق علی پروین آتش بر دلم می زند، فریاد می زنم: نه از دل و نه از جان، جانم فدای لبنان.

راستی دروغ ممنوع، حتی شما دوست عزیز.

– – – – – – – – – – – – – – – –

خاطره ای از یک دوست

سلام

من هستم خواهرش، چه فرق دارد نامزدش، همان که هر بیگاه گشت نسبیت در برابرش چون درخت عرعر سبز می شد و از او می پرسید، با این خانوم چه نسبتی داردی؟. من حتی برای یک لحظه از آن روزها، بی قرارم، دلتنگم، دستم بین در گیر کرده، نجاتم بده، گناه نامحرمی اش گردن من.

نمی خواهم وارد شوم،می خواهم این نازنین دربند ببیند این روشنای زمان را،همان که در برابر تو چون سرو قد علم کرده و کوتاهی ات را با سکوتش چون هاونگ بیان بر سرت می کوبد.کوفته شده ای، نیمی از تنت زیر زمین است، وقت سنگسارت رسیده،ای بدزبان.

تمام قدرتت به همین جا ختم شده که نگاهم را از نگاهش می دزدی، اما نمی دانی ضربان قلبش در گوش من چه پژواکی دارد، نبضش در دستان من است، الان رفت روی هشتاد، می دانی چرا؟ «همیشه گوشزد می کرد «با نامردان گلاویز نشو، نامردان موقع نجات از بحر خروشان، در فکر گناه تماس با نامحرمند اما در ساحل امنیت، چون گرگ درنده می مانند». حال که او نیست دست انداز هدفم شود، من می دانم و تو!

از چه می ترسی ای بدزبان؟ می ترسی گرمای وجودش مرا شعله ور سازد؟ جای دستش را هنوز بعد از آن نخستین دیدار بامدادی روی انگشتانم حس می کنم ، نشانش هنوز هست،می خواهی ببینی؟ در آیینه آسمان نگاهی بیانداز.

ای بابا! چرا دیگر از چهره خودت رو بر می گردانی؟

خسیس! زودباش گوشه پنجره را باز کن تا هوایی بخورد، دلت به حال خودت هم نمی سوزد؟ یا می ترسی انعکاس فریادش پرده گوشت را قلقلک بدهد؟ راستی جای سیلی سرد این زمستان هنوز روی صورت این نازنین هست؟ هنوز هم آواز می خواند:

سالها ادرار و خلعت می‌برید

مملکتها را مسلم می‌خورید

رایتان این بود و فرهنگ و نجوم

طبل‌خوارانید و مکارید و شوم

من شما را بر درم و آتش زنم

بینی و گوش و لبانتان بر کنم

من شما را هیزم آتش کنم

عیش رفته بر شما ناخوش کنم*

این رو برای تو ننوشتم چون می دانستم قبل از او،همیشه این مرثیه آزادی، به دست تو می رسد، این شد که این بار برای تو نگاشتم. خوش به حالت، در زندان همنشین رندان شده ای.

دلم برایت سوخت ای بدزبان، می دانم بی چاره ات کرده، چاره درد تو را من می دانم، رهایش کن، همین!

راستی،بین آن تیتاپ برایت «ترامادول» گذاشتم، با ساندیس می چسبد، چاره دردت در مقابله با نازنین من نیست اما تسکینت می دهد، لا اقل چند ساعتی می توانی بخوابی.

راستی این را نیز از او آموختم، با دوستان محبت، با دشمنان محبت.

فقط سلامم را به گوشش برسان.

بگو نامه ات را گذاشته همان جای همیشگی، زیر لانه کلاغ ها، همان جا که کوران باد شور می نوازد،آمدی بیرون اول برو آن را بخوان.

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

* مثنوی معنوی، دفتر سوم.

در اینجا چه می بینید؟ ایدئولوژی پوشالی که  با حائل قرار دادن یک پرده، حریمش حفظ می شود و اگر روزی این پرده در افتد هیچ نماند! چه بوی بدی از این تصویر می آید.

در نگاه اول خندیدم، ناگهان نگاه ناامید دخترک  چنان تلنگری می زند که از تیپای نعلین هر فقیهی دردناک تر است، دخترک با نگاه معصومانه اش و با همان خردسالی اش، این عکس را آینه آینده نمایش دید و من نفهمیدم.از دلهره و ترس آینده اش، قلبش چون قطرات قربانیان این تفکر دهشت می تپید. نگاهش را با یک بستی عروسکی دزدیم تا خاطرش آسوده شود اما حتم دارد که این کابوس سخیف شب باز، پابرهنه قدم بر عرصه رویاهای شیرینش خواهد گذاشت.

نگاه دخترک مرا نیز برآشفت، از خنده روییده بر لبم شرم کردم. از چه این آوار بدبختی بر سرمان خراب شده؟ کدام آفتاب روی از این سرزمین برکشیده تا چنین سایه ای تاریک، بر سرمان فرش تاریکی پهن کند؟ به هوش باشیم، به هوش! آفتاب که رو برگرداند دیگر خبری از خنده گل آفتاب گردان نیست.

در این عکس نه عصمت می بینم و نه عفت. می خواهی خبر از کدام عصمت بدهی؟ عصمتی که با یک پرده برقرار می شود و با نبودش از بین می رود. ما غریبه، اما خوب است خودت نگاهی به جایگاهتان بیاندازنی. بی عفتی از این بزرگ تر که در جایگاه شکر خدا قدرت کنترل نگاه و قوه جنسیه ات را نداشته باشی.

من از این تفکر می ترسم، چه بوی بدی می دهد، چگونه می توانم مزه مزه اش کنم؟ حتی از قرقره اش نیز می ترسم، شاید آثارش در دهانم چنان آفتی ایجاد کند که هیچ سرکه ای دوایش نباشد.دل نگران این دخترک هستم، نمی خواهم چون مادرم چوب این تفکر بر سرش فرود آید.

آهای بی خبر! آن پرده را محکم بچسب تا آن عصمت خیالی لکه دار نشود.

–راستی خواهرم، شما عقب تر وایسا، یه کم اومدی جلو، نماز برادارا مشکل پیدا می کنه.

–هی برادر، انگشت شصت پات موقع سجود روی زمین نبود، آن دنیایت از دست می رود ها!

من یک ایرانیم، پس از آن یک کرد، بلوچ، ترک، فارس، لر و ترکمنم و از پس آن یک مسلمان، یهودی، مسیحی، بهایی و لائیکم.

من به دنبال هویت سیلی خورده خود هستم، هویتی ورای نژاد و تفکر، هویت ایرانی من تنها عامل جاذبه و نگهدارنده این سرزمین است. از جدایی می ترسم، مبادا برای رفع یک نیاز،از هویتمان چشم بپوشیم.

هویتم فراتر از خط کوفی است؟ آن قدر بی هویت نشده ام تا فریاد آزادی ام را با زبانی به جز زبان خودم فریاد بزنم. اگر نیازی باشد به اذعان به بزرگی خدا، آن را با زبان خود خواهم نوشت.هویت من در قنوت هیچ ریاکاری یافت نمی شود، هویتم در «فروهر» نهفته است، در خون سیاوش جاری است و در پی کمان آرش رهسپار است. از این کوشش بی ثمر برای به خاک سپاری اش به جوش آمده ام. سالهاست آن را در صندوقچه تبعیض پنهان کرده اند، هر گاه نشانی از آن خواستم قله قاف را نشانم داند، هویت من آن کوه ثور و نور نیست. هویتم همان جاست که شیشه غول شکست، همین نزدیکی، همین دماوند خودمان.

سنگینی سکوت قرن ها بر شانه های این نسل سنگینی می کند. وقت پاک کردن صورت مسئله نیست، زمان حل این معمای ساده است.اگر هویت مبنا باشد، اصل بر ایرانی بودن باشد، دیگر خون هیچ فرقه ای رنگین تر نیست، دیگر گردن هیچ قومیتی برای طناب دار خوش نقش نیست. شادی باز می گردد و خرافه می رود آن طرف تر، شاید آنجا، سیاه بختانی دیگر، روزی اش را دادند.

خرافه و آزادی یک وجه مشترک دارند و آن هم خون. خرافه تشنه خون است و سیرایی ندارد اما آزادی از خون بیزار است و در پی شادی. شادی همان طفل گریز پای که تا نگاه می گردانی از دست رفته است.شادی در آن نغمه های کوهستانی است که از پشت دار قالی با صدای مادری رنج کشیده برون می آید که نقش گل و بلبل می زند نه آن نعره های وحشت آور که همراه با فروریختن کاه بر سرمان فرود می آید.

باز هم فریاد می زنم،من به دنبال هویت سیلی خورده خود هستم!

به عشق ندا، برای آزادی، می ایستم برابر بی شرفی.

من عازم تهرانم

بعد از آزادی رهسپار امیر آبادم

درست است، برای ندا می آیم