نوشته های برچسب خورده با ‘ایران’

 

 

 

 

 

 

 

 

ای آزادی!
بنگر! آزادی!
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه ی گل خون است

گل خون است …ای آزادی!
از رهِ خون می آیی
اما می آیی و من در دل می لرزم :

این چیست که در دستِ تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست؟
ای آزادی! آیا با زنجیرمی آیی؟…

حکایت ما و ندا، حکایت آنان است که از برای تکریم کرامت نازنینی، تمام شهر را به هم می ریزند تا اسبابی مناسب و همگون با قد و قواره رعنای شرافت او بیابند اما از سر نامرغوبی اسبابی که در بازار این روزها پیدا می شود، سر به دشت و بیابان می گذارند. امروز سوم بهمن، سالروز تولد آنکه دنیا را نه با غمزه چشمان و تیغ مژگانش، بلکه با پیام امید نگاهش، جهانی را لرزاند و به تکاپو انداخت. تولد او که با قدمی محکم و مردانه، سستی تمامی قدم ها کج و کوله ناراست نسل های زیادی را به فراموشی سپرد و آموخت که اینگونه باید گام برداشت. در راه وطن، سستی و کژی معنایی ندارد. راه و رسم وطن پرستی در راست قامتی است. راست قامت چون ندا!

امروز تولد اوست. تولد ندا آقاسلطان. درست 28 سال پیش، صدای گریه کودکی در خانه ای پیچید که سرود آزادی سر داده بود. سرودی که نوید بخش رهایی بود. نغمه های جانگدازی که سال ها بعد، گوش امیرآباد را کر کرد و از لرزه انعکاس صدایش، تشت رسوایی ولایت حاکمیتی خونبار را بر زمین کوفت تا ملتی پس از سی سال، عفونت آزادی دروغین سی سال پیش خود را قی کنند.

ندا جان، برای تو نوشتن سخت است. رسم‌الخطی که آراستگی تو را به نمایش کشد، نایاب و نادر است. یافتن و به رشته تحریر در آوردنش کار من نیست اما اگر این بغض بیست ماهه، اینجا نترکد، هق‌هقَ‌م را کجا برم؟ بُغضی که راه نفس را بند آورده. ندا جان، از آن روز که رفتی، همه سازها بیداد می نوازند. بر هر چه زخمه می زنیم ما را به جایی نمی برد، چه بر آن سنگ، چه بر آن چوب و چه بر آن عشق. ما را پرده ای دیگر آرزوست که در داد به اوج رسد تا هوار کنیم.

آخر اینجا کجاست که در آن فرش زندگی گسترانده ایم. کجای دنیا، کیک تولد جوانانش بر سر مزار بریده می شود؟ کجای دنیا، کیک تولد جوانانش بی شمع و چراغ است؟ هر بار که با هزار ترس و دلهره بر سر مزارت می آییم، هر بار که در هر قدم، پشت سرمان را نگاه می کنیم تا کفتارهایی در لباس آدمیزاد و بی سیم و چماق به دست به دنبالمان نیافتاده باشند، تنها در تصور خواندن سرود آزادی گام به گام به تو نزدیک می شویم تا شاید روزی آید و یاران دبستانی، دست در دست هم فریاد بر آوریم.


من برای ایران چه کرده ام؟ هیچ!

منتشرشده: 17 دسامبر 2010 در اجتماعی
برچسب‌ها:, ,

همین الان، پشت همین کامپیوتر که شاد ترین و غم بار ترین روزهای مبارزه را با آن مرور کرده اید، منصفانه ترین دادگاه زندگی تان را برگزار کنید، همه نقش ها به عهده خودتان به جز شاکی. قاضی، مدعی العموم، شاهد و متهم، همه و همه خودت اما نقش شاکی را بگذار به عهده ایران و شکایتی که از تو می پرسد برای من چه کرده ای؟ امروز شکایت پذیر ترین متهم باش، منصف ترین قاضی و راستگوترین شاهد و بایست و چشم در چشمان قاضی، هر چه کرده و نکرده ای برشمار. بگو که برای ایران چه کردی؟

عاشورا هم، همانند 22خرداد، 18 تیر، روز قدس، 13 آبان و 16 آذر گذشت، همانطور که 22 بهمن خواهد گذشت اما در پی آن چه کرده و خواهیم کرد؟ جز این است که چندروزی قبل از 22 بهمن شروع کنم به کری خواندن های فوتبالی برای مستبد ترین دیکتاتور تاریخ؟ جز این است که پس از به دست نیاوردن هیچ حاصلی، شروع کنیم به نق زدن و گلایه کردن که چه را اینگونه و آنگونه شد؟ نزدیک به 550 روز از کودتا سپاه پاسداران می گذرد، نوشتن این عدد خیلی راحت است، دوبار پنج و یک صفر…همین. اما این کافی نیست، شروع کن از صفر بشمار، اما نه پشت کامپیوترت، برو به آن اطاق، چراغ های اطاقت را خاموش کن و تک تک روزها را با یک تلنگر به مغزت بشمار و پس از هر شمارش به آن فکر کن که درآن روز من برای ایران چه کرده ام؟

بشمار یک…در این روز چند اسکناس نوشته ام؟

بشمار دو…در این روز به چند نفر یادآوری کرده ام که احمدزیدآبادی، نماد شرف نویسندگی است و در بند سپاه پاسداران است؟

بشمار سه…در این روز چند تراکت پخش کرده ام؟

بشمار چهار…در این روز به چند نفر گفته ام که بر سر احمد مومنی چه آمده است؟

بشمار پنج…در این روز چند شعار نوشته ام؟

بشمار شش…در این روز به چند نفر گفته ام که محمد نوریزاد جرمش نوشتن نامه است؟

بشمار هفت…در این روز چند اس ام اس فرستاده ام؟

بشمار هشت…در این روز چند تن از همکارانم خبر دارند که ضیا به زندان اهواز منتقل شده است؟

بشمار نه…در این روز چند ایمیل فرستاده ام؟

هنوز ده سوال نشده است که حوصله مان سر رفته. سرمان را بالا بگیریم، چشم در چشم قاضی و شاکی جواب دهیم. بگوییم که چقدر این کارها دشوار بوده و ما از پس آن بر نیامده ایم! بگوییم که چقدر در روزمرگی خود غرقیم.

علیه نظام و انقلاب و ملت و کشور ما توطئه‌های بزرگی وجود داشته و دارد و باید هم همه هوشیار باشیم و آیا نباید تأمل و اندیشه کرد که وقتی دشمنان نتوانستند از راه تهاجم نظامی و رواج امواج تروریسم و حمایت از تروریست‌ها و تحریم ها و فشارها به مقاصد خود برسند راههای دیگری را هم خواهند پیمود. از جمله اینکه در افکار عمومی جهان و حتی مسلمانان نظام ما را خشن، ضد حقوق بشر و نظائر آن نشان دهند؟»

«اگر خدای ناخواسته در این مسیر شوم موفق شوند، ضربه زدن نهایی به نظام و کشور برایشان آسان تر و کم هزینه‌تر خواهد بود و اگر کسانی با هر نیتی در این مسیر حرکت کنند آیا در دام فتنه و توطئه نیفتاده‌اند؟ اینها از جمله اموری است که خیرخواهان و دلسوزان واقعی انقلاب و کشور باید به آن توجه و برای آن چاره‌جویی کنند.»


با توجه به لحن ، شیوه گفتار و نوع کلمات و نوع تفکر، این سخنان از کیست؟

  1. سید علی خامنه ای
  2. سید محمد خاتمی
  3. علی اکبر هاشمی رفسنجانی
  4. احمد جنتی

اما در ادامه، پاسخگویی و تفکر در مورد این سوالات شاید ما را به نتیجه ای بهتر برساند: چه کسی یا کسانی همیشه از دشمن خارجی نام می برند؟ فلسفه وجودی دشمن خارجی از چه زمانی جزء ادبیات سیاسی ایران شده است؟ چه کسی یا کسانی از توطئه علیه نظام و انقلاب صحبت می کنند؟ توطئه علیه نظام و انقلاب، نتیجه اش فروپاشی نظام است، چه کسانی از این رخداد هراس دارند؟فتنه چیست و از کلمات مورد علاقه کیست؟ فتنه یکی دیگر از کلماتی است که به ادبیات سیاسی ایران اضافه شده است اما در پی چه رخدادی، برای مثال هجده تیر یک فتنه بود؟دلسوزان واقعی انقلاب چه کسانی هستند؟ آیا خمینی محوری ملاک انقلابی بودن است و اینکه چه کسانی پیرو واقعی خمینی هستند؟ و صدها سوال دیگر که ذهن من و شما را قلقلک می دهد و گه گاه در پی نیافتن پاسخی روشن به آنان، برخی چون من را می رنجاند.

اما سوالات دیگری نیز در ذهن بسیاری از ما می چرخد و آن اینکه: آیا ما باید دلسوز انقلاب باشم؟ اگر فتنه گر باشیم خوب است یا بد؟ خمینی محور باشیم خوب است یا بد؟ آیا ما باید برای بقای نظام و انقلاب بجنگیم یا فروپاشی آن؟

بهتر است جواب سوال را شما ذکر کنید و نتیجه گیری را بگذاریم برای یک پست دیگر و شاید مفصل تر.

احمدی نژاد تلاش می کند عید فطر مسلمانان را برای ایرانیان تبدیل به یک عید ملی کند و تعطیلاتش را به سه روز و شاید در آینده بیشتر افزایش دهد.پیشتر آیت الله خزعلی، عید باستانی ایرانیان، عید نوروز را مایه ننگ دانست و بر این عقیده است عید ایرانیان عید غدیر است.آیت الله خمینی برای سربازان ایرانی در جنگ ایران و عراق می گوید: بروید و در راه اسلام کشته شوید تا اسلام سربلند شود.خامنه ای خطاب به بسیجی جوان، که خود را سرباز جنگ نرم معرفی می کند می گوید شما در راه اسلام گام بر می دارید تا دشمنان اسلام را شکست دهید.

این ها همه تنها نمونه هایی معاصر بودند از صحبت های مخالفان ما که در تلاشند بر ضد ایران و ایرانی بجنگند. اما از طرفی دیگر عده ای که از دست رژیم جمهوری اسلامی به تنگ آمده اند در تلاشند برای کشوری مستقل بجنگند. اما از همه بدتر بعضی از همین همرزمان ما هستند که همگام با ما می جنگند اما باز در رسانه خود فریاد می زنند اسلام در خطر است این یعنی مبادا اسلام از دست این رژیم خونخوار به خاک سیاه نشانده شود و ما باید در راه اسلام گام برداریم. می گویند می خواهند با این کارهایشان چهره اسلام را مخدوش کنند. میگویند با این کارهایشان داعیه مسلمانی دارند، می گویند با این کارهایشان همه را به اسلام بدبین می کنند. گمان می کنید تمام شد، نه هنوز هم هست اما می دانم نه حوصله شما به ادامه اسلام و وااسلاما می رسد نه عمر من به نوشتنش قد می دهد که اگر بخواهم همه اش را بنویسم عمری می خواهد به درازای عمر نوح(همان جنتی خودمان).

این بار اگر خدا هم بیاید و بگوید عید تو عید فطر است یا چه می دانم غدیر است، خیلی راحت در چشمانش نگاه می کنم و می گویم نه! می گویم عید من نوروز است.

می گویم خدایا تو دیگر بس کن، به قدر کافی برای اسلام می جنگند من می خواهم برای ایران بجنگم، من یک ایرانی ام.

«کولسئوم» نام آمفی تئاتری است در روم باستان. در این آمفی تئاتر آنچه به نمایش در می آمد یک اثر هنری نبود بلکه یک جنگ خونین تمام عیار بود.نمایش خونینی که هم حاکم ظالم از آن لذت می برد و هم مردمی که تشنه هیجان بودند. در آن  نمایش برده ها به نبرد با گلادیاتورها می رفتند. در زیر کف چوبین کلسئوم، حیوانات درنده ای بودند که هرگاه گلادیاتورها از پس برده ها برنمی آمدند، به کمک گلادیاتورها می آمدند و به جان برده های مبارز می افتادند.حکومت با این نمایش ها، مردم را سرگرم برده ای می کرد که در گوشه کلسئوم گیر افتاده بود و ثانیه شمار مرگش به شماره افتاد بود.هرگاه حاکمان روم قصد داشتند مردم روم، مشکلات کشور را نبینند و به نوعی آن مشکلات را فراموش کنند، درهای کلسئوم را به روی مردم باز می کردند، تا انرژی پتانسیل مردم در شادی و جوش وخروش بر سر کشت و کشتار صرف شود و در نتیجه انرژی برای اعتراض به حکومت ناتوان باقی نماند. حکومتی که تمام دارایی خود را صرف قدرت نظامی خود کرده و از فراهم کردن رفاه مردمش درمانده است. روم در مقاطع زمانی که سزاری عادل بر راس حکومت حاضر می شد، به قدرت بالای خود برمی گشت، درست در زمان سزارهای عادل، درهای کلسئوم و این نماد بی فرهنگی بسته می شد و به جای آن به امور اصلی مردم رسیدگی می شد.

ایران فعلی ما مثالی از همان کلسئوم است. حاکمی بر مسند قدرت نشسته و به جای آنکه نامش سزار باشد، نامش ولی امر مسلمین است و مردم بقیه نقش هارا ایفا می کنند. قشری ضعیف تر، برده ای می شود در دست قشری قوی تر که گلادیاتور مانند به آن ها حمله می کنند و در همین حال بقیه مردم به نظاره می نشینند و از جنبش و جوش این نزاع سرگرم می شوند. هرگاه که گلادیاتورهای حکومت ما به باخت نزدیک می شوند، حکومت ما حیوانات درنده خود را به نمایش فرا می خواند.

حال این جنگ چیست؟ این نمایشی که حکومت طراحی می کند چیست؟ این نمایش زشت چیزی نیست جز جدال های قومیتی، جنگ های عقیدتی، اختلافات مذهبی و ترفندهای بسیاری دیگر. در این جنگ و جدل های در باطن خودمانی، عده ای طرفدار این طرف می شوند و عده ای طرفدار آن طرف. کسی دیگر به فکر طراح این نمایش یا همان بازکننده درهای کلسئوم نیست.

راه حل چیست؟ بستن درهای کلسئوم، درهای کلسئوم تنها در صورتی بسته می شود که نمایشی در کار نباشد، اگر گلادیاتورها و برده ها دست از مبارزه بکشند دیگر در کلسئوم برای چه باز شود؟ اگر ما مردم که گهگاه گلادیاتور می شویم وگهگاه برده، در دام این بازی ها طراحی شده گرفتار نشویم دیگر هیچ حیوان درنده ای برای دفاع از یکی از ما بیرون نخواهد آمد و آنگاه است که هواسمان شش دنگ صرف حرکات حاکم خواهد شد.

سالهاست که حاکمان ما را به جان هم انداخته اند، هر زمانی یک بخشی از جامعه را، زمانی دین دار و بی دین، وقتی دیگر شیعه و سنی و گاهی قومیت ها. بیایید ما درهای کلسئوم را ببندیم تا حاکم ما دیگر مهره ای برای بازی نداشته باشد، آنگاه است که از خود مایه می گذارد و به میدان مبارزه می آید. عیار شیرمردی ما در آن مبارزه مشخص می شود نه در مبارزه با خودمان.

حکایت شیرینی است در عین تلخی از عبید زاکانی که چنان به خود مشغولیم که ندانیم در چاهیم یا چاله. عبید زاکانی حکایت می کند:

خواب دیدم قیامت شده است.هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

شهرام جون قبل و بعد از ربایش

شهرام جون قبل و بعد از ربایش

سلام شهرام جون، خوبی پسر، دلاور دلمون برات حسابی تنگ شده بود که یه دفه سر از یوتوب در آوردی. تو این چند وقت که نبودی، دلم هزار راه رفت، با بچه ها میریختیم تو خیابون و سر این مستکبران دنیا فریاد می زدیم » شهرام ما رو دزدیدند، دارن باهاش پز میدن»، بچه ها همش به فکر تو بودند، یادش به خیر اون روزی که همه می گفتند » احمدی، احمدی، شهرام منو پس بگیر» . البته مقامات دولتی ایران هم بیکار ننشسته بودند، خودم یه بار دیدم تو روزنامه کیهان آگهی کرده بودند: » یک عدد دانشمند هسته ای گمشده، از جوینده تقاضا می شود با وزارت کیک زرد تماس حاصل فرماید». آره خلاصه، همه چی اینجا عالی بود فقط جای رفیقمون خالی بود که آن هم به حمدالله حاصل شد.

ایشالا هر کی تورو دزدید، این دستشم مثل اون دستش بشه، اون بیشرفا تورو دزدیدند، اون هم کجا، مدینه النبی، شهر پیغمبر و اهلبیت. وقتی شنیدم به تو آمپول بی هوشی زدن از ناراحتی مثل بمب اتم ترکیدم، اما کلک نگفتی تو که بیهوش بودی چطور فهمیدی که از راه هوایی بردنت آمریکا؟

این بی شرفا خیلی نامردند، از یه طرف تورو می دزدند از طرف دیگه بهت پیشنهاد 5 میلیون دلاری میدن که تورو خدا نرو ایران، این نشان از قدرت ایران در مدیریت جهانی داره، حضرت عباسی عجیب حال کردم باهات. اینقدر نامردن که تورو تهدید کردند می برنت اسرائیل تو اون زندانای مخوف که اسمش کهریزکه، من خبرشو دارم اونجا خیلی خطرناکه شهرام. ولی یه چیزشون با ما مشترکه، من عاشق این چیزشونم، این اینترنت که همه جا هست، هم ابطحی اینجا وبلاگشو آپدیت می کرد، هم تو اونجا میرفتی تو یویتوب.

حالا یه چیزی فقط مونده، ناقلا چی شد که آب و هوای غربت اینقدر بهت ساخت و چاق و چله شدی؟ این ابطحی بیچاره با این که رفت اوین، تو اون آب و هوای توپ، بلاد اسلام، با کتب دینی شب و روز کرد، اما نمی دونم چی شد بیچاره 18 کیلو کم کرد.

راستی دیشب آقاجون اومد اینجا، گفتیم به میمنت قدمت یه فال حافظ  بگیریم، بیچاره از وقتی رفتی خیلی کم حواس شده، به جای حافظ رفت سراغ مولانا. خلاصه این شعر اومد:

هر كه با نا راستان هم سنگ شد/در كمى افتاد و عقلش دنگ شد

راستی بچه ها واست کوچه رو چراغ بستند، پرده هم نوشتند: «شهرام جون هسته ای، برو بخواب خسته ای»

من یک ایرانیم، پس از آن یک کرد، بلوچ، ترک، فارس، لر و ترکمنم و از پس آن یک مسلمان، یهودی، مسیحی، بهایی و لائیکم.

من به دنبال هویت سیلی خورده خود هستم، هویتی ورای نژاد و تفکر، هویت ایرانی من تنها عامل جاذبه و نگهدارنده این سرزمین است. از جدایی می ترسم، مبادا برای رفع یک نیاز،از هویتمان چشم بپوشیم.

هویتم فراتر از خط کوفی است؟ آن قدر بی هویت نشده ام تا فریاد آزادی ام را با زبانی به جز زبان خودم فریاد بزنم. اگر نیازی باشد به اذعان به بزرگی خدا، آن را با زبان خود خواهم نوشت.هویت من در قنوت هیچ ریاکاری یافت نمی شود، هویتم در «فروهر» نهفته است، در خون سیاوش جاری است و در پی کمان آرش رهسپار است. از این کوشش بی ثمر برای به خاک سپاری اش به جوش آمده ام. سالهاست آن را در صندوقچه تبعیض پنهان کرده اند، هر گاه نشانی از آن خواستم قله قاف را نشانم داند، هویت من آن کوه ثور و نور نیست. هویتم همان جاست که شیشه غول شکست، همین نزدیکی، همین دماوند خودمان.

سنگینی سکوت قرن ها بر شانه های این نسل سنگینی می کند. وقت پاک کردن صورت مسئله نیست، زمان حل این معمای ساده است.اگر هویت مبنا باشد، اصل بر ایرانی بودن باشد، دیگر خون هیچ فرقه ای رنگین تر نیست، دیگر گردن هیچ قومیتی برای طناب دار خوش نقش نیست. شادی باز می گردد و خرافه می رود آن طرف تر، شاید آنجا، سیاه بختانی دیگر، روزی اش را دادند.

خرافه و آزادی یک وجه مشترک دارند و آن هم خون. خرافه تشنه خون است و سیرایی ندارد اما آزادی از خون بیزار است و در پی شادی. شادی همان طفل گریز پای که تا نگاه می گردانی از دست رفته است.شادی در آن نغمه های کوهستانی است که از پشت دار قالی با صدای مادری رنج کشیده برون می آید که نقش گل و بلبل می زند نه آن نعره های وحشت آور که همراه با فروریختن کاه بر سرمان فرود می آید.

باز هم فریاد می زنم،من به دنبال هویت سیلی خورده خود هستم!