بایگانیِ دستهٔ ‘اجتماعی’

امیر مومنان! به خیالت در شلوغ ترین زمان قم، به آنجا سفر می کنی و در جمع عاشقانت طنازی می کنی، ما میکروب می شویم و تو مظهر پاکی ها و همه چیز تمام می شود؟ نه سید علی، از این خبر ها نیست. می دانم وقتی که بر صندلی حقارت تکیه زده ای و سخن می رانی، مدام دنبال اخبار آن کسی هستی که عظمت تو را به لجن کشید و معظم خواندنت را به سخره گرفت. خیال کرده ای با آوارگی زن و بچه احمد زیدآبادی، تخت سلطنت مجتبی برقرار خواهد شد، نه سید علی، از دل همان زندان هزاران احمد زاییده شده است که هر یک برای خود موسا شده اند که با ریش تو بازی کنند، فرعونی ات را به تمسخر بگیرند، سید علی تو کاریکاتور یک دیکتاتوری، کاریکاتور یک ولی امر مسلمین، اما نسخه اصلی خر دجال هستی.

خیال کرده ای با خوراندن تکه های  کاغذ بازجویی به عبدالله مومنی در ماه رمضان، عبدالله را از نفس انداخته ای؟ نفس عبدالله اینجاست، همان جا که تو سعی داری میکروبش بخوانی. یابن رسول الله، ای نواده زین العابدین، شجرنامه ات را دیده ام، به اندازه کافی خندیده ام، بس است دیگر این همه لودگی، دلقک بازی تو و همراهانت به تلخک بازی می نماید. چند شیوا، مهسا، ژیلا، ترانه می خواهی تا به پایت بیافتند و زار بزنند تا تو از درِ تواب سازی در آیی. سید علی تمام شد آنچه نباید می شد، شد و ما میکروب ها تو را به گند کشیده ایم و تو با لیاقت تمام، دیکتاتور سال می شوی.

یابن رسول الله، تو دشمن منی، تو قاتل نفس شعورهای خفته در اوین و گوهردشتی، مجیدهایی که هر یک هزار کرور به مجتبای تو می ارزند، شعوری که حتا نسل ها بعد که سرفصل شجره شان برسد به مجتبا، هنوز اندر خم یک کوچه اش خواهند بود. این شب دراز است، امیرالمومنین جهان جمکران. نشاشیده ای، شبت دراز است و قلندر های میکروب وار بیدار و  از پی فتنه، تو را از پا در خواهند آورد. نامش را هر چه می خواهی بگذار، می خواهی فتنه، دشمن، میکروب، گوساله و هر خزعبلات دیگری که چون عفونت از تو برون می ریزد، اما این مهم است که بعد از یک سال و اندی از افتادن پرده جنایات سی ساله ات، هنوز رعشه در بدنت نمایان است. رعشه ای از ترس جوانان وطن، نه آن جوانانی که وحشی وار به این ور و آن و ور حمله می برند،خوب می دانی آنهایی را می گویم که با سکوتشان تو را شکستند و دار و دسته خونخوارت آن ها را به خاک افکند.سید و مولای جماعت خودجوش، که در شلوغترین روز قم در سال، به پابوست آمده اند. اگر این فتنه برای تو هراسی نداشت، از چه رو است که در هر مجلسی با عصبانیت از آن سخن می گویی، عصبانیت در جشن تولد امامی که از آستانش خرج جماعت چاپلوست، مهیا می شود.

بهتر است واکسینه را فراموش کنی، پاستور هم به کاخ مرمرت قدم بگذارد نمی تواند علاجی برایت پیدا کند. اعتراض های ما یک درد مشترک است، ما آن را فریاد زده ایم، ما چون یک سرطان به شیوه یک خرچنگ به جانت افتاده ایم. ما پسر رسول الله را از پای در می آوریم.

حوصله کن

صبح که باران آمد

همه ی ما

زیر فواره ی گل سرخ

نماز خواهیم خواند.

این حرف ها از تو بعید است سید علی!

ابداً!

تو فکر کی می کنی من بی خبر مانده ام

که بر این مردم خسته چی می رود؟

سید علی صالحی

 

دوستی شکل می گیرد، رضا و حمید. هر روز در راه مدرسه، هر دو پشتیبان دیگری تا در یک رخداد روزمره، تضاد و تقابل به جنجالی می کشد که ناگاه چشم همه را به تیزی در قلب حمید می دوزد، همان چاقویی که هر روز شادمانه در حمایت حمید در دستان رضا می رقصید اما دیگر در دستان رضا نیست و در قلب حمید چنان لم داده است که گویی یک مدل است برای خلق سلسله آثار حیوانی. سریال توحش کلید می خورد. رضا به زندان می افتد و تلاش ها آغاز می شود، از طرفی برای بخشش و دیگر سو، تلاش برای انتقام.

رضا که تازه پشت لبانش سبز شده و شانزده سالش تمام شده در زندان است و هر روز به کابوسی دو ساله فکر می کند و با هر صبحگاه زندان، خطی می کشد بر طول زندگی دو ساله. ده ها دادگاه در این ماه ها و هر بار تکرار همان گفته ها: » من زدم ولی نمی خواستم، حمید دوست من بود» و هر بار تقاضای قصاص و در پی هر تقاضای قصاص تنها چند آه! رفت و آمد های شبانه، ابتدا بزرگ فامیل، ریش سپید محل، شناخته شدگان اما امیدی نیست جز قصاص و در انتظارش هر بار اشک و آه. رضا باید قصاص شود تا دلی خوش شود اما در پی اش کاشت تخم کینه ادامه می یابد و هر سال درو می شود. شاید سال ها بگذرد، اما خوشه چینان زیادی خواهند بود برای برداشت، شاید سال ها بعد، مریم، خواهر کوچکتر رضا، آن خوشه چین باشد.

دو سال می گذرد،مادری بر پای مادری، دو سال همراه با التماس، مویه و ناله. اما هیچ منظقی نیست که بر احساسات شعله ور، آبی باشد برای خاموشی. تنها قصاص و در پی آن باز اشک و آه و گه گاه رویش نهال نفرت از شکستن غرور و تبرزنی که می خواهد با قصاص، نهال یک نهاد را بر چیند و همزمان این مریم است که بی آنکه خود بداند به داسی  دیگر برای برداشت کینه،نزدیک می شود برای انتقام. رضا هجده ساله می شود. در این دو سال رضا فروشنده بوفه زندان می شود، کم اند زندانیانی که در پی هر مرخصی و آزادی، رایزنی برای رضا را وظیفه خود نداند، باز هم بگویم قصاص و در پی آن…..

رضا به امید مادری چون مادر خودش، امید داشت. امید داشت که زندانی نمونه آن دیوار های بلند شده بود و امید داشت که پول های فرستاده از طرف خانواده اش را به همراه هم بندانش جمع می کرد تا دیه راننده پیری که در زندان تنها افتاده بود را مهیا کند. رضا هر روز بر آن دو سال خط می کشید اما اگر از دور به آن خط ها نگاه می کردی، شکلکی مجسم بود از امید. اما در پی آن تفکری متحجر بود، تفکری در پی قسم، قسمی برای انتقام و لحظه شماری پدری برای انداختن طنابی بر گردن دوست پسرش یا همان رضای خودشان. همان رضا که در بالاخانه شان، هر روز صدای خنده هایش با صدای هیس هیس حمید مخلوط می شد و خبر از نشاط جوانی می آورد.

سحرگاه موعود فرا می رسد، میدان شهر و مردمانی به حق احمق، که آمده اند غمگین ترین سکانس عمر را ببینند. سکانسی لبریز از کینه. رضا را با آن ماشین سبز می آورند، چراغ های گردون ،چشم همه را می آزارد و گه گاه صدای آلارم پلیس برای بر هم زدن تراکم حماقت تا شاید تلنگری باشد بر این جماعت. هیچ وقت نسیم صبحگاهی اینقدر دل آزار نبوده. مادر و مریم در یک گوشه میدان، مادر چادرش را به صورت کشیده و شانه هایش می لرزد و آستین های مریم که تا آرنج از شر دندان هایش در امان نمانده است. رد اشک های مریم که با آب دماغش مخلوط گشته است. پدر رضا، پسرش را در آغوش می کشد و می بوسد، بوسه همراه با نقش اشک بر گونه های رضا. پدر به پشت آن دکه روزنامه فروشی گوشه میدان می رود و یکی از سیگارهای بدون فیلترش را بیرون می کشد، این بار نه تفی به آن می زند و نه مشت و مالی به سیگار می دهد تا توتون هایش آماده شوند برای سوختن.

چارپایه، طناب، مادری خشمگین که پنجه هایش را در هم می ساید، پدری در انتظار انداختن طناب، جماعتی احمق و خانواده ای شوربخت که تلخی زمان، بزرگترین دست آوردشان است.همه چیز فراهم است تا  زیباترین ساعت شبانه روز به زشت ترینش تبدیل شود. رضا درست رو به روی آن نانوایی که تابستان ها در آن چانه می گرفت بالای چارپایه می ایستد. حکمی که خوانده می شود. مادری لگد بر چارپایه می زند، رضا در آسمان می رقصد، پاهایش را به هم می ساید و جمع می کند و با فشاری انگار برای پریدن باز می کند. دستانی که از پشت بسته شده اند و ناخن هایی که شاهرگ رضا را می خراشند. مهره هایی که در هم چفت می شود و ریه ای که فلج می شود و از کار می افتد. همه چیز تمام شد، تنها قطرات شاش است که هنوز می چکد…

«در تداومِ یک ترسِ موروثی و مبهوت از تمامِ این معادلاتِ ناممکن، سکوت کرده‌ام. می‌دانم سکوت، یک اشتباهِ تاریخی‌ست. می‌دانم سکوت، انزوایِ زندگی‌ام است. می‌دانم. و ساکت‌تر از همیشه، با نگاهی تهی، فقط نگاه می‌کنم. آنسوتر نمی‌شناسندم. شاید مُرده باشم. بگذریم؛ اما ببین که همچون نبضِ یک مُرده سخت آرام‌ام. . .»
ولادیمیر مایاکوفسکی

— — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — —

پ ن: من از اعدام هیچ نمی دانم، نمی دانم باید باشد یا نباشد اما می دانم، اعدام، پاسخی مناسب بر این درد نیست، شاید اعدام راهی باشد برای تداوم کینه.

این مطلب را در پی بازی وبلاگی به دعوت  وبلاگ غرش نوشتم.

امسال زنگ انشاء مان حذف شده است اما آقای معلم گفتند که می توانید برای یک بار در این سال تحصیلی انشاء بنویسید. موضوع انشاء: تابستان گذشته خود را چگونه گذراندید؟

به نام خدایی که همه پرنده ها را آزاد آفرید

من امسال تابستان خوبی داشتم، من همراه با خانواده ام هر دو هفته یکبار به گوهر دشت می رفتم. پدر و برادرانم به گوهردشت رفته اند، در همان خانه های سازمانی سپاه، مادرم می گوید سلول های سازمانی اما فکر می کنم منظورش همان خانه است، شاید قدیمی ها به خانه می گویند سلول. مادرم هر بار که به گوهر دشت می رفتیم برایشان خوراکی می برد ولی ما هیچ وقت اجازه نداشتیم پدر و برادرانمان را ببینیم. ما خیلی دلمان برایشان تنگ شده است شاید آنها دلشان برای ما تنگ نشده باشد. مادرم می گوید که پدرم در آنجا معلم است و آزادی درس می دهد اما من فکر می کنم که در کارگاه صنایع دستی، همراه با برادرانم کار می کند چون هر بار مادرم برای ما تسبیح و خودکار منجق دوزی شده می آورد. برادر  بزرگترم، برایمان نقاشی می کشد اما تا مادرم در آن شلوغی از بین دود ماشین باری ها می آید این طرف همه نقاشی ها خاکستری رنگ می شوند. انگار که یک نفر فقط بلد باشد دیوار بکشد. من با برادر کوچکترم به آن ها خیلی می خندیم. ما می دانیم که برادرم برایمان یک پرنده سفید یا یک اسب زیبا کشیده است اما تا به دست ما می رسد انگار که دود همه جا را پوشانده باشد و ما هر بار می خندیم.

هر بار که ما می خندیم، مادرم گریه می کند و ما ناراحت می شویم. مادرم پیر است یادش می رود که نقاشی برادرم را در زیر چادرش بگذارد و بیاورد این طرف خیابان تا دود ماشین باری ها نقاشی ها را خراب نکند. ما قول داده ایم دیگر نخندیم تا مادرم دیگر گریه نکند. مادرم یک کتاب آموزش قرآن دارد به ما می گوید خوب درستان را بخوانید تا مثل برادرتان به من قرآن یاد بدهید. این کتاب مال برادرم است. در صفحه اولش با خط خودش نوشته است: «نفرت، نفرت می‌زاید و خشونت، خشونت می‌آفریند». ما نمی دانیم این یعنی چه، مادرم می گوید از آقای معلمتان بپرس بعد می گوید نه شاید چیز خوبی نباشد. اما من می دانم که این چیز خوبی است چون برادرم خیلی آدم خوبی است.

اوایل یا پیکان پدربزرگم به آنجا می رفتیم اما از وقتی پدرم خرجی خانه را نفرستاد ما مجبور شدیم ماشین پدربزرگ را بفروشیم. حالا دیگر با اتوبوس و مترو به آنجا می رویم. اتوبوس ها گرم و شلوغ هستند. ایستگاه آخر همان خانه پدر و برادرانم است. چقدر خوش به حال ماست که خانه پدر و برادرانم نزدیک همان ایستگاه آخر است وگرنه ما مجبور بودیم در آن هوای گرم، پیاده به آنجا برویم.

مادرم قول داده است اگر از پول ماشین چیزی باقی بماند به ما هم پول بدهد تا ما هم دکتر و معلم شویم. من خیلی دوست دارم مانند برادرم درس بخوانم و از آن چیز ها بگویم که خیلی ها نمی فهمند. اگر برادرم سرکار نمی رفت و اینجا بود حتمن من شاگرد اول می شدم و او پدرم را راضی می کرد تا برایم دوچرخه بخرد.

مادرم فکر می کند که آن جا سوپری یا بقالی ندارد و هر بار که به گوهردشت می رود برای پدر و برادرانم، میوه و خوراکی می برد.اما دوباره همه را بر می گرداند.پدر و برادرانم هر چند هفته یکبار به خانه زنگ می زنند.هر بار فقط وقت هست که با مادرم حرف بزنند، انگار از آن تلفن های سکه ای که در راهرو مدرسه است زنگ می زنند که بعد از سه دقیقه خودش قطع می شود و مادرم هم طبق معمول پشت سر هم می گوید، الو…الو…

پای پدرم درد می کند و مادرم برایش زنجبیل می برد. پدرم وقتی اینجا بود و پایش ضعف می کرد چای پررنگ با زنجبیل می خورد و می گفت: حال اومدم و بعد خوب می شد. اما انگار آنجا خوردن زنجبیل ممنوع است یا شاید مانند میوه و خوراکی های دیگر از سوپری آنجا می شود خرید و مادرم الکی اینقدر به خود زحمت می دهد. ما که از کارهای مادرمان چیزی نمی فهمیم. اینقدر با هیچکس حرف نمی زند که همه موهایش سفید شده است. مادرم دیگر زیر ابرو بر نمی دارد، دیگر بند نمی اندازد و آرایش نمی کند. آن روزها که پدرم بود، مادرم آرایش می کرد و پدرم به او می گفت: به به خانوم، خوشگل کردی و مادرم در جواب: زشت است، حیا کن، جلو بچه ها از این حرف ها نزن.

مادرم خیلی وقت است که دیگر خوشگل نمی کند. مادرم خیلی وقت است که چادرش را بر سرش می کشد و خودش را به خواب می زند اما من می دانم که او گریه می کند.

وقتی پدر و برادرانم برگردند همه چیز خوب می شود و ما شاید دوباره آن پیکان پدر بزرگ را بخریم و مثل تابستان های گذشته به شمال برویم.

مرضیه دوسال و هشت ماه دارد، می گویند دخترها استعداد بیشتری در یادگیری دارند، او برایم قل هو الله خواند، همه اش را، از ب بسم الله تا دال احد را. نمی دانم تازه یاد گرفته یا از چند ماه پیش. اما مهم این است که مرضیه سه سالش نشده و قل هو الله می خواند و چرا می خواند؟ آن هم درست در روزهای که باید دنبال زنجیرش باشد، زنجیری که عمو زنجیر باف پشت کوه انداخته است تا دیو زمان را با آن به بند کشند. وقتی بزرگترها به خواب زمستانی می روند ناچاریم به دستان مرضیه متوسل شویم تا با زنجیرش، دیو را به بند کشد.

این ها جواب نمی شود برای من. چرا مرضیه سه ساله قل هو الله می خواند، چرا همگام با دست زدن ها و نانای کردن هایش گه گاه سینه می زند تا خودشیرینی دیگری از خود نشان دهد؟ گمان می کنم جوابش را در این ماه مهر می توان یافت، ماه مدرسه. مرضیه دانش آموخته مکتب پدر و مادرش است اما پدر و مادرش دانش آموخته کدام مکتبند؟ پدر و مادر مرضیه چه خوانده اند در این ماه مهر؟ وقتی پدر و مادر به جای پرورش مغز دچار شستشوی مغزی شده باشند همین می شود، وقتی چند ساعت از هفته می شود ساعت قرآن، چند ساعت دیگر می شود تعلیمات دینی، پنج شنبه ها، چون کارگاه فنی نداشته اند می نشسته اند سرکلاس علوم پرورشی و در دفترهای کاهی شان، حدیث می نوشته اند و با گل و بلبل تزئین اش می کرده اند.

بزرگتر که شده اند به دروسشان متون اسلامی نیز اضافه شده است. دانشگاه که رفته اند جزء واحد های درسی شان، اندیشه های امام را پاس کرده اند، اقتصاد و فلسفه صدر اسلام را، حکمت کلام معصومین را و هزار از این دسته که خود بهتر می دانید. مرضیه وقتی ده سالش شود تازه می فهمد قل هو الله یعنی چه، اما آن روز دیگر قل هو الله ملکه ذهنش شده است و هر روز در پنج نوبت، طوطی وار تکرارش خواهد کرد.

میشل شولتس کرزیزانوفسکی، عکاس اهل هلند به دنبال یافتن پاسخ این سؤال که «زیبایی چیست؟» پنج قاره جهان را زیر پا گذاشت و از مردمان مختلف پرسید: «آیا تو از همه زیباتری؟» مهدیه آذری، دختری ۱۰ساله از ایران که به عنوان زیباترین، جلوی دوربین آقای کرزیزانوفسکی حاضر شد در باره دلیل زیبا بودن خود گفت: «من زیباترین دخترم چون‌که نماز می‌خوانم.» شولتس کرزیزانوفسکی در واکنش به حرف این دختر می‌گوید که «این حرف نشانه یک ششتشوی مغزی کامل است.»

شاید مهدیه آذری همان مرضیه بزرگ شده داستان ما باشد.

بهای هر لحظه وجد را

باید با رنج درون پرداخت

به نسبتی سخت و لرز آور

به میزان آن وجد

بهای هر ساعت دلپذیر را

با سختی دلگزای سال ها

پشیزهای تلخ و پررشک

و خزانه های سرشار  اشک!

امیلی دیکنسون

ترانه ی زیبا  آیدا شاملو و سعید سالاری منش با این شعر به نام چرخه

 نمي دانم بي معرفتي از تو است که در آن سلول دور از من نشسته اي يا بي معرفتي از من است که اينجا نشسته ام. تاريخ که از دستت در نرفته است؟ شايد از کشيدن خط به روي ديوار خسته شده باشي، شايد ديوارت ديگر جاي خط ندارد، نکند ناخن هايت را کشيده اند؟

امروز درست اول مهر بود، يادت هست اولين روز مدرسه را، پدرم نبود، هر دو ترک موتور برادرت شديم و آمديم مدرسه، جلو در مدرسه پياده شديم و برادرت رفت، انگار پشتيباني نداشتيم، من دلگرم به تو و تو به من. يادت هست آن راهرو درختان سرو را، يادت هست هميشه سبز بودند. يادت هست اولين جدايي را،  همان که قدبلندتر بودي رفتي ته صف، همان که قدبلندتر بودي رفتي آخر کلاس. اين فاصله براي من و تو که تمام دوران قبل از مدرسه را با هم طي کرده بوديم زياد بود.

همين روزها بود، انار ها رسيده بودند، ترک خورده بودند، از شادي رسيدن مهر در پوست خود نمي گنجيدند، درست مثل من و تو. اما حالا چه؟ هنوز هم اناري ترک مي خورد؟

يادت هست باغ آن پيرزن را، تابستان ها آلوچه، پاييزها انار، يادت هست يک بار که از سر ديوار باغ پريدي هر چه صدايت کردم جواب نمي دادي، پيرزن خفتت کرده بود. يادت هست پيرزن انار داد تا انار ندزديم، يادت هست به مادرت گفت و مادرت به مادر من. يادت هست کتک هاي برادرت را و برادر من بر من.

يادت هست آن ديوار گبري را، همان که هر روز هزار حيله مي کرديم براي زنبور هايش، آخر آنجا جاي کندو گذاشتن بود!؟ هنوز هم فکر مي کنم حق با ما بود، آخر دختر بچه ها از آن زنبور ها مي ترسيدند، پس خوب مي کرديم که لانه شان را آتش مي زديم، يادت هست يکي شان آمد زير چشمت را زد، شده بودي شکل لينچان. يادت هست؟

يادت هست صبح هاي مدرسه، سفيدي نور خورشيد، بازي هاي عصرگانه، چاله پشته، تا کهربايي نور خورشيد، يادت هست به مادرانمان پّز مي داديم، الفباي قرآن يادشان مي داديم. يادت هست هفت سنگ را، زنجير گاوي شاطر بلال را، نعره هاي حاج موسي را: «پدر سوخته ها برويد در خانه هايتان بازي کنيد»، يادت هست قايم باشک بازي هاي شب هاي حليم پزان را.

 يادت هست مي خواستيم مخترع شويم، نقشه هايمان را پشت دار قالي مادر، قاطي کُرک ها قايم مي کرديم، يادت هست چون تو روزه بودي من روزه گرفتم. يادت هست اينقدر گيج بودي با دمپايي قرمز آمدي مدرسه، يادت هست من گفتم کفشهايش را در مسجد دزديده اند؟

رفيق دلتنگتم، اصلن مرا يادت هست؟

رفيق! در آن سلول، بوي ماه مدرسه مي آيد؟ همان بوي ماه مهر!

على دایى: اینجا ایران است و آذربایجان هم بخشى از آن

تمام مسئله در همین است و بس. ای کاش نیاز به هیچ توضیح اضافه ای نبود. در تبریز به دو اسطوره ترک فوتبال ایران توهین می شود. چرا؟ دلیل آن تنها در پانترکیسم نهفته است. همان عده ای که برای فوتبال به ورزشگاه نمی آیند، همان عده که هر گاه فوتبال با سیاست از طرف حکومت مخلوط می شود، فریادشان گوش فلک را کر می کند اما خود هر گاه و بیگاه فوتبال را با تفکرات نژاد پرستی و جدایی طلبی خود مخلوط می کنند و حاصلش چیزی می شود که می بینیم، یک پانترک یک ترک را تحمل نمی کند و در مقام توهین بر می آید.

تضاد قرمز و آبی در تاریخ ایران ثبت شده است اما در این میان کریم باقری، نامی که همه می شناسیم. کریم یک قرمز است اما آبی ها که خونشان با دیدن هر قرمزی به جوش می آید همیشه سر تعظیم در برابر این الگوی اخلاق فرود آورده اند. این نشان از بزرگی آبی ها می دهد که اخلاق و انسانیت را فدای علاقه فردي نمی کنند اما وقتی پانترکیسم آنچنان پیش می رود که یک ترک را که آبروی ایران و آذربایجان است را تحمل نمی کند، خبرهای بدی می رسد.

علی دایی در کنفرانس خبری بعد از بازی تیمش با شهرداری تبریز می گوید:

«کجاى دنیا را سراغ دارید که این طور به همشهرى خود توهین کنند؟ کجا دیده‌اید که پشت دروازه حریف چنین حرکاتى صورت گیرد؟ من على دایى، اهل آذربایجان هستم. به نظر شما چون اهل آذربایجانم باید تیمم را طورى به زمین بفرستم که ۱۰ گل بخورد؟ اگر این کار را بکنم دیگر بى‌غیرت و بى‌شرف نیستم»؟

«بى‌غیرت و بى‌شرف خودشان هستند که چنین توهینى را ۹۰ دقیقه به من و کریم باقرى کردند. چطور مى‌توانند به کریم باقرى که جوانى خود را براى فوتبال آذربایجان گذاشته است توهین کنند؟ مردم آذربایجان باید الگو باشند نه اینکه به خاطر بازى همشهریشان در تیم مقابل او را اذیت کنند. همه جاى ایران فوتبال را به نام کریم باقرى مى‌شناسند».

واقعن بی غیرت و بی شرف چه کسانی هستند؟ آنان که برای ایران می جنگدند؟ یا آنان که بر علیه ایران می جنگند؟ آنکه توهین می کند بی شرف است؟ یا آنکه جوانی اش را برای آذربایجان گذاشته است؟

«اینجا ایران است و آذربایجان هم جزیى از این کشور. متاسفانه برخى‌ها به این مسئله توجهى ندارند و با حضور در ورزشگاه دنبال مسائلى دیگر هستند. آنها براى فوتبال به ورزشگاه نمى‌آیند و اهدافى دیگر را دنبال مى کنند. چرا باید در ورزشگاه یادگار امام آتاتورک تشویق شود»؟

«در تهران هم همین هواداران به کریم باقرى توهین کردند و با بطرى آب او را زدند. چرا نباید قبول کنید که ما همه از یک مملکت هستیم. آذربایجانى، ترک، عرب، کرد همه متعلق به ایران است. این را بفهمید. مسائل دیگر را وارد فوتبال و ورزش نکنید».

اما نکته فقط و فقط در همین جا است که عده ای که در مقام فحش و توهین به علی دایی و کریم باقری یا هر ایرانی وطن پرست دیگری بر می آیند تنها مشکلشان ایران است و بس. علی دایی خیلی سعی دارد به همان عده کوچک جدایی طلب بفهماند که ایران متعلق به همه است و اینکه مسائل غیرفوتبال نباید وارد ورزش شود اما همان عده جدایی طلب چنان خود را به خواب زده که با این تلنگر ها بیدار نمی شوند. جماعتی که آتاتورک را تشویق می کنند و به کریم باقری توهین!

احمدی نژاد تلاش می کند عید فطر مسلمانان را برای ایرانیان تبدیل به یک عید ملی کند و تعطیلاتش را به سه روز و شاید در آینده بیشتر افزایش دهد.پیشتر آیت الله خزعلی، عید باستانی ایرانیان، عید نوروز را مایه ننگ دانست و بر این عقیده است عید ایرانیان عید غدیر است.آیت الله خمینی برای سربازان ایرانی در جنگ ایران و عراق می گوید: بروید و در راه اسلام کشته شوید تا اسلام سربلند شود.خامنه ای خطاب به بسیجی جوان، که خود را سرباز جنگ نرم معرفی می کند می گوید شما در راه اسلام گام بر می دارید تا دشمنان اسلام را شکست دهید.

این ها همه تنها نمونه هایی معاصر بودند از صحبت های مخالفان ما که در تلاشند بر ضد ایران و ایرانی بجنگند. اما از طرفی دیگر عده ای که از دست رژیم جمهوری اسلامی به تنگ آمده اند در تلاشند برای کشوری مستقل بجنگند. اما از همه بدتر بعضی از همین همرزمان ما هستند که همگام با ما می جنگند اما باز در رسانه خود فریاد می زنند اسلام در خطر است این یعنی مبادا اسلام از دست این رژیم خونخوار به خاک سیاه نشانده شود و ما باید در راه اسلام گام برداریم. می گویند می خواهند با این کارهایشان چهره اسلام را مخدوش کنند. میگویند با این کارهایشان داعیه مسلمانی دارند، می گویند با این کارهایشان همه را به اسلام بدبین می کنند. گمان می کنید تمام شد، نه هنوز هم هست اما می دانم نه حوصله شما به ادامه اسلام و وااسلاما می رسد نه عمر من به نوشتنش قد می دهد که اگر بخواهم همه اش را بنویسم عمری می خواهد به درازای عمر نوح(همان جنتی خودمان).

این بار اگر خدا هم بیاید و بگوید عید تو عید فطر است یا چه می دانم غدیر است، خیلی راحت در چشمانش نگاه می کنم و می گویم نه! می گویم عید من نوروز است.

می گویم خدایا تو دیگر بس کن، به قدر کافی برای اسلام می جنگند من می خواهم برای ایران بجنگم، من یک ایرانی ام.

تنها جنتی است که می تواند در برابر جنتی قد علم کند و نه خدا قادر است و نه عزرائیل

تنها جنتی است که می تواند در برابر جنتی قد علم کند و نه خدا قادر است و نه عزرائیل!

چند روز پیش که در سایت انقلاب اسلامی برای اولین بار خبر سکته احمد جنتی آمد، فضای مجازی پر شد از شادباش ها و طنزهایی در مورد دبیر منحنی شورای نگهبان. جدا از اصل پایستگی جنتی و راز ابدیت او که به طنز نقل همه مجالس است برخی چون من چنان از این موجود اولیه متنفرند که گه گاه، زیر لب آرزوی مرگ می کنند اما سوال اینجاست با مرگ یک شخص مشکلات حل می شود؟ فراتر از یک شخص آیا با مردن همه استعمال گران شیشه نوشابه در زندان های ایران، آبا دیگر شیشه نوشابه برای شکنجه استعمال نخواهد شد؟

بعضی از ما راه حل این مشکلات را در مردن می جویند. عده ای می گویند مثلن اگر جنتی بمیرد خیلی از مشکلات حل می شود. عده ای دیگر به دنبال جز جگر گرفتن شخص اول مملکت هستند، در واقع راه نیکبختی خود و هموطنانشان را مردن شخص اول سیستم حاکم می دانند. کم توقعان دنبال ساقط شدن رییس دولت از عرصه زندگی هستند و راه حل را در مردن وی می بینند اما در این میان برخی از خودگذشتگی می کنند و خدا را به پهلوی شکسته فاطمه زهرا قسم می دهند تا بمیرند و از شر همه چیز راحت شوند! شما گمان می کنید با مردن کدام یک از این دسته مشکلات حل می شود؟ البته فرضیه دیگری نیز هست که همه اهل و عیال درگیر در این مشکلات بمیرند تا دیگر نه فرد مشکل ساز باشد، نه مشکل و نه فرد مشکل دار.

آن روزها که دهانم بوی شیر می داد در کوچه مان در همان سبلان جنوبی، دریبل تو گل بازی می کردیم. همبازی داشتم به نام مجید. این مجید عجیب موجود سیریشی بود و دریبلش از همه ما بهتر. من از اینکه هر روز از مجید می باختم ازش بدم میامد در حد تیم ملی. از شدت تنفر صداش می کردم سنجد و خدایی شکل سنجد بود. کم کم روزهایی که این دهن سرویس می آمد بازی، من در خانه می ماندم و برای دریبل تو گل به کوچه نمی رفتم. مدام غُرغُر می کردم و زیر لب سنجد رو نفرین می کردم که الهی بمیره، الهی اون اندک آبرویش بریزه، الهی جسم ناقصش، ناقص تر بشه و از این غرغرها. یک روز مامانم که حوصله اش از غرغر های من سر رفته بود گفت: پسر بی عرضه، عرضه داری برو از همین سنجد ناقص، بازی رو ببر نه اینکه هر روز اینجا غُرغُر کنی!

حالا که مامانم اینجا نیست فکر می کنم هر بار در دلم آرزوی جزجگر گرفتن خامنه ای و دار و دسته اش را می کنم، او می آید و می گوید پسر بی عرضه، عرضه داری برو و از قدرت بکشش پایین، نه اینکه هر روز اینجا بشینی بگی «چشاشو ببین چه نازه/ گوشاشو ببین درازه». روت میشه پسرت به دنیا بیاد و بهت بگه بابای بی عرضه این قدر نتونستی شکستش بدی تا خودش مرد.

https://greennpath.wordpress.com/wp-content/uploads/2010/09/salahshoor.jpg

در گشت و گذار اینترنتی امروزم به خبری با تیتر نامه صریح سلحشور به نوریزاد برخوردم. نوری زاد را که همه می شناسید همانکه برخی از وی به عنوان حر جنبش سبز نام می برند. همانکه قد و بالای ولی امر مسلمین و پایه های قدرت کاخ مرمرش را به قول دوستان پارازیتی قلقلک داده است. در مقابل فرج الله صلحشور را می بینیم که چندی پیش سریال یوسف پیامبر را کارگردانی کرد، همان کسی که فیلمنامه یوسف پیامبر را دزدید و بعد در دادگاه به سه سال زندان محکوم شد.فرج الله سلحشور خطاب به «محمد نوري‌زاد» می نویسد: بگذاريد حقيقتي را روشن كنم، شايد بعضي از دزدان اموال عمومي و متقلب‌ها و پارتي‌دارها از چنگ قانون بگريزند اما يقين بدان كه خائنان به مملكت و عوامل بيگانه نمي‌توانند از قانون فرار كنند.

این نامه مرا یاد همسایه ای قدیمی و زحمت کش می اندازد که شب و روز به صورت دو شغله کار می کرد. آن روزها که خانه مان در سبلان جنوبی بود همسایه ای داشتیم به نام باقر قالپاقی. این آقا باقر ما بسیار زحمتکش بودند. دو شیفت و شاید بعضی اوقات سه شیفت کار می کردند. ایشان شبها که ما در خواب ناز بودیم داتسون قهوی شان را سوار می شدند و تشریف می بردند حوالی امام حسین، مولوی، شوش و کلن همان پایین پایین ها سیر می کردند. در محله های مذکور ماشین های مدل پایین قالپاق دار زیاد بودند و آقا باقر زحمت می کشیدند قالپاق ها را می دزدیدند سپس از صبح علی الطلوع تا بوق شب تمیز می کرد، جلا می زدو می فروخت. باقر قالپاقی ما در امور اجتماعی دستی داشتند و همیشه از درد جامعه می گفتند. از منظر ایشان بزرگترین درد جامعه دو دسته از انسان ها بودند. دسته اول کسانی که ماشین نداشتند و دسته دوم انسان های پولداری که ماشین هایی داشتند با رینگ های اسپورت و بدون قالپاق. شباهت آقا باقر قالپاق دزد با فرج خان فیلم نامه دزد در این است که هر دو در مقام مدعی العموم بر می آیند.

برویم سراغ نامه صریح آقای سلحشور. ایشان نامه خود را از طبق قرار همه اعترافات، در تلوزیون چنین بیان می کند: بگذاريد حقيقتي را روشن كنم، شايد بعضي از دزدان اموال عمومي و متقلب‌ها و پارتي‌دارها از چنگ قانون بگريزند اما يقين بدان كه خائنان به مملكت و عوامل بيگانه نمي‌توانند از قانون فرار كنند.اعتراض ما مردم به مسئولين جمهوري اسلامي اينست كه، خطاكاران و خائنان و غارتگران و وابستگان فكري و فرهنگي چرا در اين جامعه امنيت دارند و كسي با آنها كاري ندارد؟!

در حقیقت آقا فرج آغازگر دوره تازه اعترافات هستند اما در قالب نامه و چسباندن اعترافات به همکار سابق. ایشان مثل همه معترفین سابق سعی در روشن کردن حقیقت دارند، می گویند دزدان اموال عمومی، یعنی همان که 15 میلیارد تومان گرفت تا خرج پروژه سریالی یوسف پیامبر کند و با همکاری جمال خان شورجه مقداری ناقابل را هاپولی کردند. 15 میلیارد! مگر می خواستید آواتار بسازید؟ در ادامه می آید متقلب ها، یعنی من  فرج الله سلحشور، فیلمنامه دزد انقلاب، در پروژه تقلب انتخاباتی برای حفظ شعائر ولایت حضور داشته ام. فرج می گوید پارتی دارها یعنی من که به سه سال زندان محکوم شدم و راست راست در شهر می چرخم. اینجایش باحال می شود که می گوید یقین بدان که خائنان به مملکت نمی توانند از قانون فرار کنند، این یعنی جنبش سبز کار خودش را کرده و دیر یا زود دار و دسته فیلمنامه دزدها و متقلبان باید به فکر فرار به سوریه باشند البته اگر شانس بیاورند. ایشان در ادامه اعترافشان، اعتراض می کنند که تو را به جدتان قسم یکی بیاید من خطاکار و خائن و غارتگر  و وابسته فکری و فرهنگی را بگیرد. ( جدن این شب های احیا عجب تاثیری دارد، خدا این شبها رارا از ما نیگیرد)

آقافرج می گوید: طبق احادیث ما دوست آنست كه معايب دوست را به خود او بگويد نه در انظار و بر بام ماهواره و رسانه فرياد كند ببخشید آن وقت چرا خودتان قدم رنجه نکردید یه تکه پا بروید اوین و همین ها را آنجا بگویید به خود آقای نوریزاد!؟ چرا خودتان این نامه بلندبالا را در اختیار همان رسانه ها قرار دادید؟ حالا که به ما رسید وارسید

متحول سلحشور ما در ادامه می گوید: رهبر انقلاب امام خميني و امام خامنه اي حرف ما ملت را مي زنند.( فرج خان با این امام خامنه ای، سه سال حبست بخشیده شد که هیچ، چند تا فیلمنامه دزدی دیگر نیز برایتان ارسال شد). فرج  خطاب به آقای نوریزاد چنین می گوید: چرا آمريكا و اسرائيل و جنايتكارهاي دنيا هم مثل شما از پاسدارها و نيروهاي اطلاعاتي ما متنفراند؟ اين به نظر شما عجيب نيست؟! که باید بگویم الحق از همان استدلال های جامعه شناختی باقر قالپاقی بود که آقا فرج به خوبی استفاده کردند و بازمی نویسد: به كوري چشم كوردلان، ايران تنها كشور محبوب دنياست و سمبل مقاوت و مبارزه با ابرقدرتها و استكبار. در این قسمت از اعترافات آقای سلحشور آثار قرص های روانگردان از نوع توهم محمود احمدی نژادی مشاهده شد.

سلحشور زحمت کش دو شغله م امی گوید: در ضمن آقاي احمدي نژاد شايد معايب زيادي داشته باشد اما يك وصله به او نمي چسبد و آن دزدي و چپاول بيت المال است. ( در این هنگام در تلوزیون  زیر نویس می شود: به زودی سریال محمود نامه با کارگردانی فرج الله سلحشور کلید می خورد)

فرج الله سلحشور در حالتی بسیار بر افروخته خطاب به نوریزاد می گوید: مثل آدم‌هاي ما قبل تاريخ كه به تازگي از غار برگشته اند سخن مي گويي. حرفهاي تو در عين آزاردهندگي بيشتر به طنز شبيه است. باز هم آثار قرص های روانگردان تا جایی که سخنان آقای نوریزاد را با محمود احمدی نژاد اشتباه گرفته است و خیال می کند ممه و لولو و چیزِ کی و این حرفا رو نوریزاد گفته است.

ادامه نامه آقای سلحشور در عین بلاغت از دایره حوصله ما خارج است باشد که دوستان خود این حدیث مفصل بخوانند از این مجمل. البته باید این را اضافه کنم که این اولین اعترافاتی است که بر اثر تاثیر عمیق شب قدر حاصل شده است و هیچ ارتباطی با تحول عظیم انسانی در زندان ندارد.

«کولسئوم» نام آمفی تئاتری است در روم باستان. در این آمفی تئاتر آنچه به نمایش در می آمد یک اثر هنری نبود بلکه یک جنگ خونین تمام عیار بود.نمایش خونینی که هم حاکم ظالم از آن لذت می برد و هم مردمی که تشنه هیجان بودند. در آن  نمایش برده ها به نبرد با گلادیاتورها می رفتند. در زیر کف چوبین کلسئوم، حیوانات درنده ای بودند که هرگاه گلادیاتورها از پس برده ها برنمی آمدند، به کمک گلادیاتورها می آمدند و به جان برده های مبارز می افتادند.حکومت با این نمایش ها، مردم را سرگرم برده ای می کرد که در گوشه کلسئوم گیر افتاده بود و ثانیه شمار مرگش به شماره افتاد بود.هرگاه حاکمان روم قصد داشتند مردم روم، مشکلات کشور را نبینند و به نوعی آن مشکلات را فراموش کنند، درهای کلسئوم را به روی مردم باز می کردند، تا انرژی پتانسیل مردم در شادی و جوش وخروش بر سر کشت و کشتار صرف شود و در نتیجه انرژی برای اعتراض به حکومت ناتوان باقی نماند. حکومتی که تمام دارایی خود را صرف قدرت نظامی خود کرده و از فراهم کردن رفاه مردمش درمانده است. روم در مقاطع زمانی که سزاری عادل بر راس حکومت حاضر می شد، به قدرت بالای خود برمی گشت، درست در زمان سزارهای عادل، درهای کلسئوم و این نماد بی فرهنگی بسته می شد و به جای آن به امور اصلی مردم رسیدگی می شد.

ایران فعلی ما مثالی از همان کلسئوم است. حاکمی بر مسند قدرت نشسته و به جای آنکه نامش سزار باشد، نامش ولی امر مسلمین است و مردم بقیه نقش هارا ایفا می کنند. قشری ضعیف تر، برده ای می شود در دست قشری قوی تر که گلادیاتور مانند به آن ها حمله می کنند و در همین حال بقیه مردم به نظاره می نشینند و از جنبش و جوش این نزاع سرگرم می شوند. هرگاه که گلادیاتورهای حکومت ما به باخت نزدیک می شوند، حکومت ما حیوانات درنده خود را به نمایش فرا می خواند.

حال این جنگ چیست؟ این نمایشی که حکومت طراحی می کند چیست؟ این نمایش زشت چیزی نیست جز جدال های قومیتی، جنگ های عقیدتی، اختلافات مذهبی و ترفندهای بسیاری دیگر. در این جنگ و جدل های در باطن خودمانی، عده ای طرفدار این طرف می شوند و عده ای طرفدار آن طرف. کسی دیگر به فکر طراح این نمایش یا همان بازکننده درهای کلسئوم نیست.

راه حل چیست؟ بستن درهای کلسئوم، درهای کلسئوم تنها در صورتی بسته می شود که نمایشی در کار نباشد، اگر گلادیاتورها و برده ها دست از مبارزه بکشند دیگر در کلسئوم برای چه باز شود؟ اگر ما مردم که گهگاه گلادیاتور می شویم وگهگاه برده، در دام این بازی ها طراحی شده گرفتار نشویم دیگر هیچ حیوان درنده ای برای دفاع از یکی از ما بیرون نخواهد آمد و آنگاه است که هواسمان شش دنگ صرف حرکات حاکم خواهد شد.

سالهاست که حاکمان ما را به جان هم انداخته اند، هر زمانی یک بخشی از جامعه را، زمانی دین دار و بی دین، وقتی دیگر شیعه و سنی و گاهی قومیت ها. بیایید ما درهای کلسئوم را ببندیم تا حاکم ما دیگر مهره ای برای بازی نداشته باشد، آنگاه است که از خود مایه می گذارد و به میدان مبارزه می آید. عیار شیرمردی ما در آن مبارزه مشخص می شود نه در مبارزه با خودمان.

حکایت شیرینی است در عین تلخی از عبید زاکانی که چنان به خود مشغولیم که ندانیم در چاهیم یا چاله. عبید زاکانی حکایت می کند:

خواب دیدم قیامت شده است.هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!