بایگانیِ دستهٔ ‘اجتماعی’

به یک سالگی عاشورای خونین 88 می رسیم و همچنان نقاط پرابهامی که در ذهن تک تک یادآوران آن روز باقی است.  روزی که با کشتن خواهرزاده میرحسین موسوی آغاز شد و با زیرگرفتن عزاداری دیگر ادامه یافت. روزی که رادان و نقدی و طائب هرچه خواستند کردند و خونین ترین روز جنبش سبز با تلخ ترین خاطرات ثبت شد. عاشورایی که در هر عکسش نگاهت به نیروهای لبنانی می افتاد، نیروهایی که از هر سلاحی برای کشتن جوانان سبز ایرانی برخوردارد بودند. وقتی که عکس نیروهای لبنانی همراه با هویتشان در اینترنت منتشر شد، خبر آمد که آن عکس ها در بولتن های سری سپاه پاسداران نیز به چاپ رسیده است اما جمهوری اسلامی، طبق دیگر عکس العمل هایش در برابر آن مستندات نیز سکوت کرد و حاضر به پاسخگویی نشد.

پررنگ تر از همه اینها ماجرای دوربین های کنترل ترافیک بود که هیچگاه هیچ فیلمی از آنان پخش نشد. فیلم هایی که اگر روزی قرار باشد مستندی برای جنبش سبز ساخته شود، معتبرترین تصاویر خواهند بود. وقتی آن روز همه راه ها را برای رسیدن به خیابان انقلاب امتحان می کردم به ناچار با تغییر مسیرهای پیاپی به میدان بهارستان رسیدم، نگاهی به دوربین ها انداختم، دوربین ها چنان با تحرک چشمگیر فعالیت می کردند که بی سابقه بود. وقتی با هزار ترفند خود را به میدان انقلاب و حوالی آنجا رساندم، باز همان دوربین ها بودند اما به مراتب فعال تر. اما سوال اینجاست که جمهوری اسلامی چرا تا به حال از هیچ یک از تصاویر ضبط شده دوربین های کنترل ترافیک در روز عاشورا استفاده نکرده است؟

آن روزها صدا و سیمای عزت الله ضرغامی با بریدن یک فیلم و نمایش 24 ساعته آن در تمامی شبکه ها به دنبال تخریب جنبش سبز بود، فیلمی که در آن مبارزان جنبش سبز با به دست آوردن یک ون نیروی انتظامی و آزاد کردن زندانیان سبزش در حال خوشحالی بودند و کودتاچیانی که باز با نگاه دروغین خود تنها قسمت شادی اش را پخش کردند و و چنان تدوین کردند که انگار طرفداران جنبش سبز در آن روز تنها برای شادی و پایکوبی به خیابان آمده اند. اما اگر واقعن آنگونه است چرا فقط آن تصاویر پخش شد؟ آیا از این هتک حرمت دروغین، تصویری دیگر در دست نیست؟ تصاویری که به راحتی با دوربین های کنترل ترافیک ثبت شده باشد. تنها دلیل پخش نشدن تصاویر، وضعیت خفت بار نیروی های امنیتی جمهوری اسلامی در کنار به کارگیری نهایت خشونت توسط همان نیروها بوده و هست. تا جایی که قابلیت حذف اوج خشونت نظام با معترضان در هیچ یک از فیلم ها وجود ندارد.

تنها واکنش حکومت به پیشنهاد پخش تصاویر دوربین های کنترل ترافیک از طرف علی اکبر جوانفکر صورت گرفت، جوانفکر در جوابِ سوال روزنامه اعتماد نسبت به استفاده نکردن از این تصاویر در برابر حملات شبکه های VOA , BBC گفت: :«خیلی خب لابد دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی هم دارند فیلم‌ها را می بینند تا عوامل اغتشاش را شناسایی کنند. البته آنقدر از این صحنه ها فیلم گرفته شده است که شاید نیازی به فیلم های مرکز کنترل ترافیک نباشد.وقتی خود خانم مریم رجوی و سلطنت طلب ها صریحاً می گویند ما با اینها ارتباط پیدا کرده ایم و عوامل ما در آنجا حضور دارند، آن وقت ما باید دنبال ثابت کردن حضور آنها باشیم؟». این تنها واکنش از طرف منصوبین حکومتی بود و هیچ صحبت دیگری در این مورد به میان نیامد.

از عاشورا یک سال گذشت، از روزی که سردار نقدی به دستور فرمانده کل قوا، تمامی تصاویر آرشیوی دوربین های کنترل ترافیک را دزدید تا در صندوقچه اسرار خفت بار مجتبا خامنه ای نگه داری شود اما تصاویر ما ماندگار است،  تصاویری که پخش خواهد شد و دیده خواهد شد تا به همگان بگوید آن که دروغ می گوید، جمهوری اسلامی است و بس.

— — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — —

متن کامل مصاحبه با جوانفکر: واکنش جوانکفر به پیشنهاد پخش فیلم‌های دوربین‌های کنترل ترافیک از سیما

آن روزها که دکتر حکمت و دکتر حسابی زمینه های ساخت دانشگاه تهران را فراهم می کردند، نمی دانستند که عمیق ترین حرکت های اعتراضی را پایه گذاری می کنند، آن صبح که رضاخان، صدهزار تومان برای دکتر حسابی فرستاد، نمی دانست مقدمات براندازی سلطنت پسرش را فراهم می کند. جنبش دانشجویی از همان شروع به کارِ اولین دانشگاه ایران، رویید. آن روزها که تفکرات چپ گرا حرف اول را می زد، آن روزها که اسلام گرایان و لیبرال های ملی گرا خود را در رقابتی سخت با تفکرات مارکسیستی می دیدند. آن روزها جوانان حزب توده بر همه جا سایه انداخته بودند و به راستی اولین شعله های گفتمان و اندیشه را روشن کردند.

از آن روزها چندین دهه می گذرد، آذرها آمدند و تیرها رفتند، میدان مبارزه تفکرات هر روز پر رونق تر شد، اندیشه ها به چالش کشیده شد و دانشجو، روشن ترین قشر جامعه باقی ماند. جنبش دانشجویی پیوند دهنده حرکت های آزادی خواهانه مردم ایران بوده است و همواره حافظ روح اعتراضی را در جامعه بوده است. 16 آذر یکی از سیاه ترین روزهایی است که در کارنامه سلطنت پهلوی ثبت شده است و اما از آن تاریک تر و سیاه تر، 25 خرداد و 18 تیر بوده است. روزهایی که سربازان امام زمان با ذکر یازهرا، دانشجو و دانشگاه را به خاک و خون کشیدند. اما این ها هیچکدام نتوانست جنبش دانشجویی را حتا یک گام به عقب بازگرداند. مجید توکلی در آخرین نامه اش به مناسبت بازگشایی دانشگاه ها می نویسد: جنبش در نزد ما هیچ گاه نمرد که زنده باد مجددش را فریاد کنیم. به واقع اینگونه است، 57 سال پیش، ارتشبد زاهدی با تیر و تفنگ به دانشگاه آمد، سه تن را کشت و عده زیادی را زخمی کرد، اما چه شد؟ آیا جنبش دانشجویی مرد؟ یا آنکه عزم این جنبش برای پیشبرد حرکات اعتراضی اش، راسخ تر شد؟ انقلاب 57 ایران مدیون جنبش دانشجویی است، جنبش سبز نیز همانند انقلاب 57 مدیون این جنبش پویا است همانطور که می توان این منت را بر سر جنبش زنان گذارد. در کارنامه فعالان جنبش زنان، نقطه آغازین حرکت های اعتراضی و عدالت خواهی آنان در جنبش های دانشجویی بوده است. اولین جرقه های توانمندی زنان در عرصه های اجتماعی – سیاسی در جنبش های دانشجویی زده شده است و هنوز نیز ادامه دارد.

جنبش دانشجویی، خصائل بسیاری دارد که از جهت آن ها با دیگر جنبش های اعتراضی متمایز شده است. جنبش دانشجویی همیشه آزادی خواه بوده و خواهد بود و در حال حاضر متشکل از شبکه های گوناگون است به صورتی که تا دورترین نقاط حتا خارج از ایران گسترش دارد. جنبش های دانشجویی به خاطر داشتن نیروهای جوان و تازه نفس دو مزیت بزرگ دارد:1. داشتن نیروهای مشتاق به مبارزه و ادامه راه نیروهای خسته و 2. وجود ایده های نو مبارزاتی از جهت تعویض سالانه نیروهایش. اما نباید فراموش کرد که نیروهای تازه نفس همیشه برای جنبش های دانشجویی مفید نبوده اند. یکی از مشکلاتی که همیشه با این نوع جنبش دست و پنجه نرم می کند، رادیکالیسم است. رادیکالیسم آفتی است که از طریق نیروهای جوان دانشگاهی به جنبش های دانشجویی تزریق می شود که هرگاه این مشکل برطرف نشده است نتیجه یا به شکست منتهی شده یا به انقلاب.

جنبش دانشجویی پویا تر خواهد شد اگر جمهوری اسلامی نباشد. در این سال ها بسیاری از دانشجویان فهمیده و فعال به دلایل نداشتن اعتقادات همگون با جمهوری اسلامی  از دانشگاه کنار گذاشته شده اند. حال این حلقه تنگ تر شده است و این جنبش با سختی های بیشتری روبه رو می شود. خامنه ای می خواهد با همراهی افرادی چون حسین طائب و نقدی به عنوان ابزارهای امنیتی و افراد دیگری چون رحیم پور ازغندی و صفار هرندی، ریشه علوم انسانی را بخشکاند و به جای آن علوم حیوانی ترویج دهد. تولید علوم حیوانی نیاز به مصرف کننده دارد و سیل دانشجویان خودیِ حکومت در قامت نیروهای بسیجی به دانشگاه ها، حکایت از مهیا کردن مصرف کننده دارد.

خوابی که خامنه ای برای دانشگاه های ایران دیده است تعبیر نخواهد شد. آن روزها که سروش و شریعتمداری و همفکرانش با طرح و اجرای انقلاب فرهنگی و تعطیلی دو ساله دانشگاه ها و ذبح کردن انواع علوم در پی اسلامی کردن دانشگاه ها بودند، خیال می کردند با اجرای این طرح، همه چیز تمام می شود و آن نیرویی که رژیم سلطنتی را از پای در آورد، خواهد مرد و پایستگی نظام اسلامی تضمین خواهد شد اما اینچنین نشد و جنبش دانشجویی، حسرت یک زنده باد را بر دلشان گذاشت. چند سال بعد، باز عده ای خواستند جنبش دانشجویی را مرده جلوه دهند آن هم با استناد بر پروژه عبور از خاتمی اما باز هم نشد و جنبش دانشجویی همچنان زنده ماند. حال سیل همراهی جنبش دانشجویی، بسیاری از مخالفانش را نیز همراه ساخته و همچنان ثابت شده است که جنبش دانشجویی به اعتراضات خود ادامه خواهد داد. همانطور که جنبش دانشجویی نه با تیر و تفنگ ارتشبد زاهدی، نه با انقلاب فرهنگی سروش و شریعتمداری،  نه با قمه کشی و تبرزنی انصار حزب الله و ده نمکی، نه با قتل و غارت های نقدی و فرهاد رهبر و نه با تحقیر زنانگی مجید توکلی  نمرد با ترویج علوم حیوانی علی خامنه ای نیز نخواهد مرد و همچنان حسرت یک زنده باد را بر دل دشمنانش خواهد گذاشت.

تقدیم به مجید توکلی

هرچه علاف تر، بیشمارتر

منتشرشده: 23 نوامبر 2010 در اجتماعی, حرف دل, طنز
برچسب‌ها:

چند سال پیش در اداره ای مشغول کار بودم. همه چی عالی بود و ما چقدر باحال بودیم تا این که یک روز آقای رئیس از در وارد شد و ما هم در سلام کردن از یکدیگر سبقت می گرفتیم و متقابلن ایشان ما را به عنوان آرنج شریفشان حساب می کردند و یکی در میان یک اِهِن می گفتند. پس از سلام و احوالپرسی های چاپلوسانه، فضا آرام شد و هرکس داشت یک جوری خودش را عادی نشان می داد، گروهی کله شان را می خاراندند، گروهی پایشان را از استرس تکان می دادند و برخی هنوز نیششان تا بناگوششان باز بود که آقای رئیس، ما همچنان مخلصیم.

پس از زیر و رو کردن سالن توسط آقای رئیس تا خدای ناکرده جنبنده ای از نظرشان غائب نماند، ایشان سخنانشان را آغاز کردند. من که از تعجب شاخ در آورده بودم که ببینم آقای رئیس از چه رو ما را آدم حساب کرده که برایمان سخن می راند، گوشهایم را تیز کردم تا چیزی از دست ندهم. ایشان صبح اول هفته، فرمایشاتشان را با لزوم سلامت جسم آغاز کردند و پس از آن از مضرات قند گفتند که چه بسیار برای ما مضر است. بیش از این روی افکارتان رژه نروم، آقای رئیس پس از فرمایشات طولانی، نطق پایانی را ایراد کردند و نتیجه گیری نمودند که آری! اینچنین است کارمندان، از امروز مصرف قند در اداره به کل ممنوع می باشد و توجیه شان این بود که مصرف قند، سلامتی کارمندانی را که با بیماری دیابت دست و پنجه نرم می کنند، به خطر می اندازد.

بلوایی شد و دیگر کسی احترام بزرگتر و کوچکتر سرش نمی شد، پس از چند روز رئیس باز تشریف آوردند و نطق کردند که:

همینجا از بیماران دیابتی که چند ماه پیش خداحافظی کردند اما حاضر شدند که اعتراضاتشان را بطور منطقی با اداره در میان بگذارند تشکر میکنم. به شما در اداره توسط بخشی از کارمندان، کم سخت گرفته نشده بود ولی اینکه بطور منطقی برخورد کردید شجاعانه و قابل تقدیر است. الان اداره ما بیش از هر چیز به تبادل افکار نیاز دارد.

ما که بیماری دیابتی نداشتیم و از نوشیدن چای تلخ متنفر بودیم، حالی داشتیم به معنای واقع، سگی و اعصابی آرنجی. پس از چند روز بگو مگو و مجادله با ذینفوذان اداره، آقای رئیس در یک اقدام انقلابی و کاملن دموکراتیک، دستور دادند تا بساط رای گیری مهیا شود تا اگر بیماران دیابتی رای بیشتری داشتند، قند از مصرف روزانه حذف شود و اگر ما کارمندان سالم رای بیشتری داشتیم، بیماران دیابتی نیز مجبورند همراه با چای، قند بخورند. خلاصه روز رای گیری سر ظهر رفتیم برای انداختن رای شخصی که دیدیم، به! کارمندان به طور مداوم و پشت سر هم، هر کدام ده بیست بار رای می دهند. من که در شاخ در آوردن ید طولایی دارم، باز  از شدت تعجب شاخی به قامت برج ایفل بر سرم روییده بود، گفتم آقایان! هر کس باید به جای خودش رای دهد، لطفن کسی به جای دیگری رای ندهد که ناگهان از انتهای سالن صدای مدیر بلند شد که:

هر کس می تواند هر چه دلش خواست رای بدهد، برو پی کارت!

آن وقت بود که فهمیدم، هر چه علاف تر، بیشمارتر

از برکت خامنه ای و صدا و سیمای عزت خان تنها یک تلویزیون چارده اینچ توشیبا دارم که پارسال از سر مناظره ها از آقا آرشاویر ارمنی، کاسب سمساری محل خریدم، از اون روزا بیشتر از یک سال گذشته، دیگه من تو اون محله ارمنی نشین نیستم، اونجا که هر روز از صدای ناقوس کلیسا، بندری می رقصیدم اما یادگار اون محله به سختی، گوشه اتاقم جا خوش کرده. خیلی دوسش دارم، اینقدر قدیمیه که نه کنترلش نام و نشون داره نه کلیدای روی تلویزیون و در کل وقتی مهمون واسم میاد و اون بیچاره می خواد یه سری تو کانال ها بچرخونه، سوژه خیلی جالبی میشه. بگذریم از حال و روز رفیق شفیق و یار هم نفس ما که هر وقت آنتنش خراب میشه با یه مشت حالش به جا میاد و همه چی رو عینهو آینه نشون میده.

دیروز که پای همین کامپیوتر دیزلی نشسته بودم و داشتم با کچل موفرفری بالاترین سر حذف لینک ها، کشتی می گرفتم، زدم با انگشتِ شصت پام، رفیق نازنینمو بیدار کردم ببینم تو این مملکت امام زمانی چه خبره که یه دفه موسیقی فتح بهشت ونجلیس موهای بدنمو سیخ کرد، اوهّو! رسانه جمهوری اسلامی و موسیقی ونجلیس، اون هم آهنگ کشف قاره آمریکا. وا عجبا از این انتخاب اما مطمئنم که عزت ضرغامی اصلن حالیش نیست که آهنگ مال کیه، واسه چیه، از کجا اومده؟ همینطور که داشتم تو پیچ و واپیچ سلول های خاکستری مغز نداشته م به در و دیوار می خوردم، دیدم مجری یا همون مداح صدا و سیما، حاج آقای جمشیدی دامه برکاته داره چاپلوسی می کنه که داغ دلم تازه شد، رئیس صدا و سیما به صحنه فراخونده شد و یکی از زیباترین ساخته های پرویز مشکاتیان به صدا در اومد! یاد مضراب های ظریفش تو دلم چنگ می زد، از وقتی که مُرده دیگه زنگ نزدم خونه ش اما اون قدیما که زنگ می زدی خونه ش با همون لهجه باحال نیشابوری می گفت: «در خانه نِه ایم جان به فدایت، لطفی کن و بگذار صدایت»، ما هم می گفتیم: استاد! » نغمه سر کن که جهان تشنه آواز تو بینم، چشمم آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم، نغمه توست بزن آنچه که ما زنده بدانیم».

باز دلم پر غصه است، دارم ورّاجی می کنم، خلاصه اینکه دیدیم بله! محفل عاشقان تخیلی برقراره اما چندتا ناخاله هم بینشون هست از جمله استاد عزت الله انتظامی است که الهی قربون گاوش برم من. سرتون رو درد نیارم، همه بودند. دونه به دونه ماندگاران عرصه های فرهنگ و علم وهنر، سرشماری می شدند و به حضار اعلام می شدند تا اینکه مداح مجلس استاد عزت الله انتظامی رو دعوت کرد به صحنه، حدس زدم چه خبره، باعله! مجید انتظامی شد چهره ماندگار موسیقی، یاد اون عصر زمستونی افتادم که سر بهار سوار تاکسی شدم رفتم تا گُله به گُله برسم به جمشیدیه، خونه عزت خان انتظامی که طبقه دومش گل پسرش زندگی می کنه، وقتی رسیدم سر جمشیدیه یه نگاه به جیبم انداختمو از بهر اندوخته مالی باقی مانده تا آخر ماه، پیاده سربالایی عظیم جمشیدیه رو طی کردم تا رسیدم سرکوچه،  یه کم صبر کردم که قرمزی لپام سفید بشه تا فکر نکنه بدبختم و پیاده این همه راه رو اومدم. نفس نفس زدنم که تموم شد، رفتیم واسه مصاحبه، آره مجید خان!  یادمه می گفتی کارت تازه بعد از انقلاب شروع شده، یادمه برام از سفر سنگ می گفتی، یادمه گفتی بچه های کوه آلپ رو ساختی و حالا هم رینگ گوشیته. مجید خان از حرمت موسیقی خیلی برام حرف زدی، از پسرت که فرستادیش فرنگ تا درس موسیقی بخونه، یادمه می گفتی واسه خرجی پسرت تو  ولایت غریب باید سمفونی مناسبتی بسازی، سمفونی انقلاب، سمفونی کارون، سمفونی ایثار. اما من شما رو به همون بچه های کوه آلپ می شناسم به اون ترانه ای که تنها پانزده سال داشت.

مجیدخان! اون روز فراموش کردی که بگی مردی و مردانگی از همون روزا که در کانون فکری رو واسه کار می زدی رفته پی کارش! مجید خان انتظامی، می دونی خیلی دوست دارم، می دونی جماعت ایرانی تو روبا مرتیکه پیزولی، افتخاری سیبیل کلفت یکی نمی کنند پس چرا پشت کردی به معرفت و مردونگی. این یکی رو که دیگه واسه خرج و مخارج پسرت قبول نکردی که؟ دلت اومد ببینی فرامرز خان پایور ده سال از خونه بیرون نرفت و تو این جوری با افتخار بری تندیس چهرهای ماندگار رو بگیری؟ دلت اومد شیرمحمد اسپندار رو ببینی که با عشق میره کنار باباطاهر دونلی می زنه و هیچ اسمی ازش نیست؟ نمی خوام حرفی از خسرو آواز بزنم، نمی خوام بگم علیزداه و کلهر دارن جایزه گِرِمی می گیرن و تو همه افتخارت اینه که زال و سیمرغ ساختی، نمی خوام بگم شهرام ناظری در سکوت مسئولین نشان شوالیه می گیره، می خوام بگم بفهم که واسه چی چهره ی انزجار موسیقی شدی، بفهم! بفهم که چرا امثال فخرالدینی خاموشند! بفهم پرویزها چگونه با مضراب و آرشه ماندگار شدند.

بفهم که وقتی علی اصغرخان بهاری می بینه که  استاد شهنازی رفته دماوند به عیادتش، رعشه همه جونشو می گیره، بفهم که شاگرد بابات، بهرام رادان به احترام استادش مهرجویی، جایزه رو می زاره رو صحنه و میاد پایین! آخه من اگه افتخاری رو آدم حساب می کردم، دو خط خطاب بهش می نوشتم اما بفهم که از چه دلم داره می سوزه! بفهم که به اون می گن شاگرد متمرد و به تو می گن پسر عزت خان! آبروی سینمای ایران.  بفهم که بابات رو وسیله کردن تا به به این مجلس مضحک، اعتبار ببخشن.

بفهم!

دیروز که از سر مشاجرت با میراب دشت بر سر بی عدالتی وجه الزمامِ آب، به دادخانه  مراجعت داشتم، مردی بخت برگشته دیدم که پاسبانان بر دهانش مهر و بر دستانش کلون زده بودند. وقتی از حال نزارش جویا شدم، گفتم چه بیداد کرده ای که از برای داد، تو را به اینجا آورده اند؟ چرا اینگونه قپانی شده ای؟ سرش را بر تخته سنگی تکیه داد و سفره ای از بهر رنج دلش برایم گشود. سفره ای که جز غم ومحنت تیره بختی در آنش نبود.

اینگونه برایم بازگو کرد: نربشری در هر غروب وطلوع و هر نهار وشام، چو بختک بر زندگی مان افتاده بود و دست از سر بی پشم و پقازمان بر نمی داشت، روزی در پی تصاحب مال و منالم برآمد و چندی بعد در پی آداب و رفتار بنده زادگانم، هر روز که می گذشت ابر ادعایش بارورتر می گشت و  باور بندگی من بر او پررنگ تر و هر وقت و بی وقت چون باران قیر، زندگی مان را سیاه می کرد و ما به آن امید که شاید این بار دیگر نبارد و چتر خدایی اش را از سرمان بردارد، تحمل میکردیم اما هر بار هم که نمی بارید، همان ابر ادعایش بر همه جا سایه می افکند و باز هم به امید آفتابِ پس از آن تنها صبر می کردیم و صبر.

آری! تمامی نداشت که نداشت، خانه وکاشانه ام را ستاند و آوارگی شد حالم. روزی از بهر جانم قد برافراشت  و چندی نگذشت که چشم برناموسم افکنده بود که دیگر کاسه صبرم لبریز شد، بار بردباری بر زمین نهادم وهمچون خودش، حیا را خوردم و آبرو را قی کردم و هر چه از دهانم در آمد، نثارش کردم. تشت اعتبارش را بر زمین زدم و هیچ برایش نگذاشتم.

حال از فریاد دردی که  باید مدت ها پیشتر هوار میکردم مرا به این بیدادخانه آورده اند. او که زندگانی ام را به یغما برد و غایت، مرا به تیرگی کشاند، شده است مظلوم ومن که کارد به استخوانم رسیده و از رنج وارده فریاد برآورده ام شده ام ظالم!

آری! گناه آن بخت برگشته آن بود که پس از سال ها تحمل رنج و مشقت توهین بر شعورش، تلنگری زده است تا بلکه ظالم به خود آید. حال دهانش را مهر می کنند، چشمانش را می بندند، بر دستانش کلون و بر پاهایش قل می زنند تا مبادا دیگرکسان را به فریاد آورد.شاید سال ها بگذرد و بار توهین بر شعور را به دوش کشیم وهر بار که بخواهیم فریاد کنیم، فارغان درد و محنت وبی خبران سنگینی بار بر ما خرده گیرند که چرا هوار میکشد و این دردی است بس از آن جان کاه تر.

طرح از ژاندارک

طرح از ژاندارک

صبح از خواب بیدار میشی و می ری سراغ کتری، زیر کتری رو روشن می کنی و یه سری به روشویی می زنی تا کثافتای گوشه چش و چالت رو با آب گرم بشوری، همینطور که داری فحشایی رو که از دیشب تا حالا به رئیست دادی رو مرور می کنی، میری سراغ رادیو، پیچشو باز می کنی تا ببینی کدوم جهنم دره ای باز ترافیک مربایی داره که مثل خر توش گیر نکنی، یه دفه مجری خرصدای صدا و سیما خامنه ای شروع می کنه به زر زدن: «دانشگاه علوم پزشکی با تصمیمی مدبرانه منحل شد». سوت کتری بلند میشه، همسایه بیشعورت بوق داتسون لکنته رو میندازه تو گوشت که کره خرش زود تر بره دم در، ساعتت تازه شروع می کنه به واق واق کردن که ساعت هفت شده، هنوز بوی تعفن صدای مردیکه اخبار گو تو اتاقت میاد که یه تحلیل گر جهان اعراب مثل سنده از طاق می افته و شروع می کنه که بله، این تصمیم بسیار تصمیم خوبی بود، هزینه های مملکت داشت الکی خرج می شد، فلان می شد، بهمان می شد.

آخه مرتیکه دوزاری، به تو چه، تو سرپیازی یا ته پیاز، به تو چه ربطی داره که خودتو نخود هر آشی می کنی، گوساله تحلیل گر، یه مشت بدبخت فلک زده مثل من از امروز باید هزار جور پیچ و خم سازمانی رو پشت سر بگذرونن تا افکار مریض یه عوضی اجرا بشه، یه مشت افکار مریض تا میلیون ها سربرگ عوض بشه، از امروز آس و پاسم که معلوم نیست دستور حقوقمون چند ماه دیگه با حک شدن نعل یه مدیر زیر یه بخشنامه صادر بشه، حالا تو نکبت میای تحلیل می کنی، تحلیل می کنی مردیکه دوزاری، تحلیل می کنی تا قابل هضم بشه برای یه مشت احمق! اینقدر این رفتار چوچول بازان ولایتی حالمو به هم میزنه که می خوام سر پیچ هر رادیو چپ کنم.

و هنوز بوی تعفن صدای اخبار گو تحلیل گر تو اتاقمه، هنوز گرد خاک بر سر شدنِ تصمیم مدبرانه یه عده انسان نما روی جزء به جزء وسایل اتاقم نشسته که یه عدد آدم کاپشن سبزِ کچل میاد واسه من قانون تعیین می کنه، یه عده هم براش خوش رقصی می کنند. میاد میگه می خوام بینندگان سایتم بیشتر بشه، توهین ها باعث میشه دیگه کسی نیاد سایتم، کسی دیگه بهم تبلیغ نمی ده، نون شبم آجر میشه.

تو مهد آزادی زندگی می کنه ولی واسه آزادی ما حصار می کشه، فکر کرده ما یه مشت حیوونیم، خوبه تو اون مهد آزادی، تو فرنگستون، واست حصار بکشن، دیوار بزارن جلوت بگن، حد و حدودت اینه؟ حالا باز واسه اون کاپشن سبزِ کچل یه توجیهی هست که مثلن می خوای از بغل این بالا مسلم ها یه پولی به جیب بزنی اما این جماعت چوچول باز که پشت سر چوپونشون راه افتادن دیگه واسه چی اینقدر دستمال به دستی می کنند؟ درست همون موقع که ما چپ می کنیم، یه عده راست می کنند و هر هر به ما می خندن، که برین آب و بریزین اونجاتون که می سوزه!

مثل همون تحلیل گر اون روز صبح، حالمو به هم می زنن، میان موضوع داغ می زنن که به به! حاج مهدی یحیا نژاد حفظه الله، دستور دادن که کافران خفه شوند! عجب تصمیم خوبی! استقبال کاربران والاترین از تصمیم حاج مهدی سانسورچیان.قربون کله کچل مو فرفریش میرن، قربون بالایار کمر باریک!

دو روز دیگه صد تا بسیجی ایمیل می زنن که چون کاربران بالاترین لینک میدن که «خامنه ای زیر خودش شاشیده!»، ما دیگه بالاترین نمیایم، بعد حاج مهدی سانسورچیان دستور می دن که لینکای توهین آمیز به مقام خفن رهبری به صفحه اول نمیان، یه بیانیه هم میدن، بعد هم میگن هر کی قبول نداره، هرّی! بره دنباله! اونجا ساندیس و آب هویج میدن!

می خوام بدونم این جماعت چوچول باز بالاترین اون روز چه موضوع داغی می زنن؟

https://greennpath.wordpress.com/wp-content/uploads/2010/11/morality.jpg

سایت بالاترین در واکنش به لینک های تمسخر و توهین به ادیان مختلف، تصمیم گرفت که به مدت یک ماه به صورت آزمایشی، این لینک ها تنها از صفحه اول حذف شوند. مطلبی در وبلاگ بالاترین منتشر شده است که به دور این فضای آشفته، نیازمند تامل است. در قمستی از این پست می آید:

در چند ماه گذشته، اعتراضات زیادی از کاربران مذهبی‌تر و خوانندگان غیر عضو بالاترین نسبت به لینکهای توهین‌آمیز به ادیان دریافت کرده‌ایم. تعدادی از کاربران مذهبی‌تر بالاترین هم بالاترین را به‌ این دلیل ترک کرده‌اند. از آنجا که ما در بالاترین معتقد بوده و هستیم که نه فقط انتقاد به ادیان بلکه حتی توهین به دین باید در یک جامعه آزاد مجاز باشد، تا این زمان اقدامی برای جلوگیری از ارسال این قبیل لینکها از سوی بالاترین به عمل نیامده است. اما بررسی بیشتر کلیه جوانب این مساله به ما نشان داد که برای حفظ انواع گرایشات فکری در بالاترین و حفظ تنوع مخاطبان (در این مورد مخاطبان مذهبی) لازم است تصحیحاتی در این مورد انجام شود.

سیاست بالاترین در این قسمت کاملن مشخص می شود که هدف و برنامه آن ها، جذب حداکثری و دفع حداقلی است. بالاترین اذعان دارد که در یک جامعه آزاد، توهین به ادیان مجاز است و آن ها تنها این تصمیم را برای هدف مذکور گرفته اند.بالاترین برای مدتی لینک های توهین آمیز را به صفحه اول نخواهد آورد اما ممکن است که تا چندی دیگر، همانند لینک های با محتوای پورن، این لینک ها نیز اجازه لینک شدن نداشته باشند. نوع نگرش و برخوردی که بالاترین اتخاذ کرده است به نظر من کاملن برای خودش محترم و قانونی است و وظیفه کاربران بالاترین تعهد به قانون است(البته این بدان معنا نیست که کاربران از تلاش برای آزادتر کردن قوانین تلاش نکنند).

بی قانونی در یک جامعه بدان معناست که یک شهروند در آن جامعه نمی تواند قانون را بپذیرد و از آن تمرد می کند. همانند استفاده برقع در برخی کشورها، عبور از چراغ قرمز، کشف حجاب در مساجد. بسیار منطقی است که یک مسلمان تندرو در یک کشور چون فرانسه حق زدن برقع نداشته باشد و صدالبته منطقی است که هیلاری کلینتون در مسجد مراکش بایستی حجاب داشته باشد. اگر قرار باشد آن زن مسلمان تندرو در فرانسه برقع بزند قانون به او می گوید جای تو در فرانسه نیست و همینطور اگر هیلاری کلینتون از داشتن حجاب برای ورود به مساجد مراکش امتناع کند، اجازه ورود نخواهد یافت.

اما تمام این پیش زمینه را برای طرح این مسئله آوردم، که «کارل مارکس می گوید: والاترین نقد، نقد دین است» اما مارکس نگفت که والاترین نقد، توهین به دین است یا نه؟ مشخصن هیچ چیز آنقدر مقدس نیست که قابل نقد نباشد. این «چیز» شامل، فرد، تفکر و یا هر موضوع قابل گفتمان دیگری می شود. هیچ دلیلی وجود ندارد که پیامبر یک آیین یا رهبر یک گروه سیاسی از دایره نقد بیرون باشد و از مصونیتی ویژه برخوردار باشد و در مقابل هیچ گروه، نهاد، قوم و پیروان دین و مذهبی خاص نباید توقعی ویژه داشته باشند که دیگران را از دایره نقد بیرون بیاندازند. ریچارد داوکینز در کتاب توهم خدا در مورد مرز نقد و توهین این چنین توصیف می کند که آن کاریکاتور ها که در روزنامه دانمارکی یولاندز پستن کشیده شدند می توانند نقد هایی منصفانه باشند که با شانتاژ خبری به شکلی بیهوده برخی از مسلمانان را به واکنش انداخت اما آن دسته از تصاویر را که به صورت پیامبر مسلمانان، پوزه بند خوک گذاشته می شود را به صورت توهین دسته بندی می کند. یا چندین سال پیش وقتی یک عکاس آمریکایی یک صلیب را در شیشه پر از ادرار می گذارد، آن توهین محسوب می شود اما در منشور آزادی بیان، توهین به ادیان آزاد است. حال که برخی مرزبندی ها بین توهین و نقد مشخص شد، می خواهم به مهمترین بحث بپردازم، و آن مهم چیزی نیست جز پایبندی به اخلاقیات.

مطمئنن وقتی که فردی توهین می کند، دو چیز به صورت کامل وجود دارد، در پله اول، زیر پا گذاشتن اخلاقیات و در پله دوم دوری جستن از استدلال و منطق. این بدان معنا نیست که فردی که توهین می کند، دلیلی برای نقد تفکر مقابل ندارد اما به هر دلیلی( بی حوصلگی،حس پرخاشگری، نداشتن فن بیان و….) از بیان آن درمانده است. هیچ چیز غم انگیزتر از قربانی شدن اخلاقیات نیست، اخلاق همان چیزی است که ریشه در» پندار نیک،گفتار نیک، کردار نیک» دارد و زمانی که اخلاقیات زیر پاگذاشته می شود، دیگر امیدی به دست آوردن یک بحث منطقی نیست.

مثلن من از طرفداران حزب جمهوری خواه و دیگری از طرفداران حزب دموکرات، می خواهیم همدیگر را برای پیوستن به حزب خودی قانع کنیم. آیا زمانی که اخلاق زیر پا گذاشته شود و من به رهبر حزب مقابل و در مقابل دیگری به رهبر حزب من تنها فحاشی و توهین کند، امیدی به حصول نتیجه هست؟ گمان می کنم که اگر تنها یک درصد احتمال بدهیم که تفکری که از آن پیروی می کنیم و استمداد می جوییم اشتباه است، راه برای آغاز یک بحث منطقی و مستدل باز خواهد شد. ایمان مختص به گروه های دینی نمی شود، هر کس مطمئن است که کاملن درست می اندیشد و راه را بر اندیشیدن دوباره خود با هرگونه توهین و جلوگیری از ایجاد گفتمانی به دور از حاشیه می بندد، دارای «ایمان»ی است که از آن غافل است.

https://greennpath.wordpress.com/wp-content/uploads/2010/10/amir-ahmadi.jpg

هوشنگ اميراحمدي مي گويد براي من احمدي نژاد همانند مصدق است، مشكل ايران را ولايت مطلقه فقيه نمي داند، بلكه مردمي مي داند كه دموكرات نيستند. مردمي كه 25 خرداد در جمعيتي ميليوني به خيابان مي آيند و تنها تظاهرات سكوت مي كنند. هوشنگ خان، اگر مردم دموكرات نبودند كه آن روز با آن جمعيت ميليوني، درخت انگليِ ولي فقيه را چنان از ريشه در مي آوردند، كه امثال تو ديگر نتوانند راست راست در چشم مردم نگاه كنند و بگويند، دموكراسي دموكرات مي خواهد ولي براي رفت آمد به ايران چشم بر موجود منحوسي چون ولايت مطلقه فقيه ببندند. آقاي اميراحمدي، كروات مزين به پرچم ايران تو همانقدر دروغين و قلابي است كه پرچم ايران و شال سبز احمدي نژاد، قلابي است.

براي هوشنگ اميراحمدي رفت و آمد به ايران به راحتي رفت و آمد هوگو چاوز است، هوشنگ خان راست مي گويد، بايد مثل او باشي تا بتواني به ايران بيايي، بايد شاگرد رهبر انقلاب باشي، با رحيم مشايي جیك تو جيك باشي. آقاي اميراحمدي، خوب مي داني كه خامنه اي در آن ور آب يك مشت جاكش دارد كه در طبقه چهارم سفارت خانه ها، جا خوش كرده اند و زاغ سياه آنان را چوب مي زنند كه فعاليت سياسي در كارنامه شان دارند و كافي است به اين ور آب بيايند تا در همان فرودگاه، گير يك مشت ششلول بند بيافتد كه مستقيمن از طائب ونقدي دستورمي گيرند، از همان جا مي برند اوين، يا سر از اتاق مصاحبه در مي آورند يا به انفرادي، كه در آن صورت نامشان از هر ليست و آماري قلم گرفته مي شود.

آقاي اميراحمدي، بار بعد كه خواستي از فرانكفورت به ايران پرواز كني سري هم به بندر هامبورگ بزن، آنجا كه بهروز در آسايشگاه رواني، چشم انتظار يك نگاه، روي تخت خشكش زده است. بهروزي كه بايد در عسلويه باشد يا مسجد سليمان، يا به جاي آن وزير خيكي، بر صندلي وزارت نفت تكيه زده باشد. بهروزي كه كافي است ياد آن روزها بيافتد كه حتا به برادرش نمي توانست اعتماد كند، كافي است آن همه بدبختي تصويري شود مقابل چشمش تا غش كند، كف از دهانش سر كند، چشمانش سفيد شود و مثل اينكه به برق سه فاز وصلش كرده اي، بلرزد. بهروز اين روزها چون يك وينستون خشك شده كه ته كمد جامانده است، با يك تلنگر مي شكند. به ديدارش كه مي روي، هم خوشحال است از ديدنت و هم خجل است از حال و روزش.

چه لحظات سنگيني است وقتي با اكراه به او لباس مي پوشاني تا نگاهت به تركش هاي اسهال شب قبل كه روي پاچه شلوارش جا مانده نيافتد وسرت را به سمت پنجره دراز مي كني تا حالت، متهوع نشود.با هم به بندرگاه مي روید و قدرت فهم و انديشه را در كشتي هاي عظيم الجثه اي مي بيند كه قطار،قطار دست آورد شرق را به غرب مي آورند و آنگاه که خسته می شود، هر چی فحش بلد است نثار آن ملوانان می کند که به نظرشان چون آخوندها، آرامش را از بندر می گیرند. در خفقان دود يك بسته سيگار كه آتش به آتش روشن مي شود،چنان خاطره ميدان صبا زنده مي شود كه چشمان بهروز برق مي زند، آنجا که هر نیمکتش یادآور بخشی از خاطرات است. زن چاقي كه تكه هاي نان را براي مرغان دريايي پرت مي كند، بهروز را ياد بيوه زني مي اندازد كه روزها كمين مي كرد تا به تراس خانه بيايد و لباس پهن كند تا دامنش بالا رود و کمی چسبان تر. درست آن روزها كه تازه با آن زن روی هم ریخته بود، به دنبالش افتادند،یکی از بازیچه های سیاسی آن روزها شده بود. با هزار در به دری خودش را از جلفا به آذربایجان رساند و بدبختی اش شروع شد. به بهروز می گویم، این همه وصفش می کردی، همین بود! می گوید نه، این حتا کاریکاتور آن هم نمی شود. سیمین، تپل و گوشتی بود ولی نه به این فضاحت. بهروز دلش لک زده برای یک لحظه از آن نگاه های دزدکی یا سیگاری در میدان صبا.

هوشنگ خان، این هارا نگفتم تا قصه حسین کرد شبستری برایت گفته باشم، گفتم که بدانی اگر آدم شرف داشته باشد با این همه بدبختی در بندر هامبورگ زندگی می کند و پا روی شرفش نمی گذارد تا مثل یک کلاغ بین این ور و آن ور، آویزان باشد و خبرچینی کند. هوشنگ خان، گفتی یک دختر داری، هیجده سال دارد، هم سن همان هایی که در این یک سال به زندان ولی فقیه افتاده اند. اگر نوبَرت که از حس وطن پرستی حتا فارسی را بلد نیست، مانند هم نسلانش که هر یک چکیده شعوری جامعه اند،  به این زندان ها اسیر می شد و سوزش تجاوز، بدنش را فرا می گرفت، باز هم مشکل را در نبود مردمی دمکرات می دیدی؟ باز هم احمدی نژاد مصدق بود یا کابوسی می شد به یادآوری هیتلر؟

هوشنگ خان، دیر نیست. همین روزها داستان تلخ تو نیز روایت خواهد شد، سعیدجان آقا، پرونده اش با داروی نظافت گل گرفته شد، تو هم به وقتش!

این روزها، باز سوژه ای خنده دار و احمقانه در اینترنت منتشر شده است که جماعت جوگیر و کپی-پِست کار وبلاگستان، به تبعیت از از وبلاگ اولی، بدون توجه به صحت و سقم سوژه، با کپی برداری از ایده اولیه، در مقام انتشار آن در اینترنت بر آمده اند(همانند آن بزی که از روی جوی آب پرید و بقیه به تبعیت از بز اولی، از جوی آب  پریدند). سوژه ای خنده دار به نام:

این تنها تعدادی از این دسته نوشته های منتشر شده(دسته کپی-پِست های وبلاگستان) در وبلاگ ها، فروم ها و بعضن سایت های ایرانی بود.  اگر تنها یک دقیقه از وقتتان را خرج جستجوی «صد ساله شدن قرارداد  ترکمچای» در گوگل بکنید، هزاران داده در مورد این ادعای خنده دار می بینید که بیشتر به یک بمب گوگلی می ماند. جالب اینجاست که این اهالی وبلاگستان فارسی، آنقدر بامزه اند که متن عهدنامه را به عنوان سند ادعای خنده دارشان در مطلبشان قرار می دهند، اما دریغ از خواندن یک خط از آن عهدنامه، که اصلن هیچ بندی در مورد صدساله بودنش وجود ندارد و حتا اگر وجود داشته باشد، داریم  به دویستمین سال آن می رسیم. عهدنامه ترکمنچای در فوریه سال 1828 به امضا طرفین رسیده است. حال تنها با یک حساب سرانگشتی و کم کردن عدد 1828 از عدد 2010(سال جاری میلای) به عدد 182می رسیم. یعنی صد و هشتاد و دو سال و اندی از آن عهدنامه می گذرد.

بگذریم از ماجرای فسخ عهدنامه در سال 1917 میلادی که خط بطلانی است بر همه گفته ها اما پیشنهاد می کنم دوستان وبلاگنویس در چنین مواقعی یک چرخی در اینترنت بزنند. خداوند دانا و بلند مرتبه این ویکی پدیا را برای چه مواقعی ساخته!؟

به دنيا آمدم، شش ماه از از دومين سال زندگي ام نگذشته بود كه مرض به جانم افتاد، يك سال مي گذرد، مرضم وخيم تر مي شود. در اين يك سال مرا به پيش هر دكتري بوده و نبوده برده اند، اِفاقه یي نمي كند كه هيچ، تازه هر روز بدتر مي شوم. ترس و نا اميدي تمام وجود پدر و مادرم را گرفته بوده، كه مبادا اولين بچه شان بميرد. آن هم بچه اي كه باعث سرفرازي مادری است که دور و بری هایش دخترزاینده اند، مادراني كه دختر زاييدنشان، نشانه بي لياقتي است در همسرداري. زن بايد پسر بزايد، اصلن چه معني دارد دختر بزايد كه چند وقت دگر يك بدبختي شود مثل خودش.

بگذريم، گل پسري كه من باشم، روز به روز بدتر مي شود، نذرها مي كنند و دخيل ها مي بندند تا گرهي كه به دست امروزي ها باز نمي شود، شايد به دست ديروزي ها باز شود و زمزمه هايي كه شبانه روز، با مادرم همراه بود «اگر پسرم شفا بگيرد، اِل خواهم كرد، اگر خوب شود بِل خواهم كرد» و پدري كه مي گفت» توپسرم را شفا بده، من غلامت مي كنمش، همه سال جلوي دسته برايت طوق و علامت به دوش كشد، برايت سياه بپوشد» (من چه مي دانستم به كي التماس مي كنند، مي گفتند مثل آسيد شیخ هادي محله مان خيلي مرد خوبي است، فقط همين). چه قدر خوب بود كه به همين جا ختم مي شد. بردنم بستنم به ضريح، با كلاف هاي سبز. چشمتان روز بد نبيند، تا دلتان بخواهد زير دست و پا ماندم از دست جماعتي كه آخرت خود را در رسيدن به ميله هاي مشبك تُف مالي شده مي دانستند و پول هایی که از گدای نشسته بر آستانه امامزاده دریغ کرده بودند تا بچه شان را میان جمعیت به دوش بکشند تا پول را به ضریح اندازد که مثلن بچه یک سال بیمه شود از هر مریضی و بدبختی. شیتیل می دادند که بچه شان به سرنوشت من دچار نشود، بعد هم می آمدند چشم در چشم من گریه می کردند که ای وای! بچه بیچاره چه بدبخت است که به ضریح دخیل شده است، حتمن جواب شده است.

مادرم النگويش را نذر كرد، پدرم دارايي سال هاي بعدش را كه اصلن معلوم نبود خواهد داشت يا نه.پیشاپش داشت قسط وامی را می داد که هنوز نگرفته بود.  قرار بود فلان امام زاده كه تا به حال اسمش را نشيده بودند، گوسفند قرباني كنند. قرار بود اگر خوب شوم، پدرم خرج ساخت پنجره هاي بهمان حسينه را بدهد، من هم وقتي بزرگ شدم، بروم پرچم گلدسته مسجد را هر سال عوض كنم.خلاصه چه نذرها كه نشد براي خوب شدن پسربچه اي كه عاشقانه دوستش داشتند. بالاخره يكي به خواب مادربزرگم آمد، بلند قد، خوشكل، سفيد پوش و نوراني، به مادربزرگم گفته بود، بچه تان خوب شده، برويد نذرتان را ادا كنيد. همه گريان و شادمان، من خوب شده بودم انگار، مي گويند ديگر سرفه هاي خلط آور نداشتم، بعد از شش ماهش كامل خوب شدم. با بچه ها بازي مي كردم، تخمه مي خوردم و از خلط خونين هم خبری نبود، خوبِ خوب.

اينطور كه مادربزرگم مي گويد، آن مرد قد بلند و خوشكل و سفيدپوش، امام حسين بوده است، من فكر می كردم مي شناسدش كه اينطور مطمئن است ولي تشخیصش، از روي شواهد و قرائن بود.چون ما نذر امام حسين كرده بوديم، امام حسين شخصن خودشان زحمت کشیدند و مرا شفا دادند و مثلن اگر نذر امام رضا مي كرديم، حتمن او مي آمد. ولي بهتر نبود نذر امام رضا ميكردند؟ هم نزديك تر بود و هر چه كه نباشد هم ولايتي خودمان است و اين همه پول و طلا به او مي رسيد تا يك نفر از ولايت غريب، واقعن ما جماعتِ غريب پرستی هستيم، هواي خودي ها را نداريم. تازه آقاي امام رضا،حسابي  پولدار است و آدم هاي پولدار، قاعدتن قدرت بيشتري هم دارند البته ناگفته نماند كه آقاي امام حسين نیز، كم مال و منال ندارد، در همين محله خودمان، به فاصله يك دقيقه سه تا حسينيه دارد به چه عظمت. پشتوانه مردمي خيلي خوبي هم دارد. پيرزني كه در خانه همسايه داري مي نشيند، پسري دارد معتاد و عروسي كه از درد بي موادي شوهرش به هرزگي و جندگي افتاده است ولي اينقدر آقاي امام حسين را دوست دارد كه گوشواره هاي دوران جوانيش كه روزي پُزش را به همه مي داده به او مي بخشد تا گلدسته هاي حسينيه آقاي امام حسين بلند تر شود. يا مردي كه سركار نمي رود تا از بنايي ساختمان جديد حسینیه عقب نماند، خدا مي داند كه چند روز ديگر در پي نسيه خريدن هايش از قصاب و بقال، چه بلوايي در خانه اش شود.

خلاصه این بنده حقیر کافر، که از مسجد و معبد و دیر و کلیسا فراری، شفا گرفته آقای امام حسین است و هیچ عجیب نیست، چه بسیار برادرانی غیردینی ما مثل ارمنی ها بوده اند که شفا گرفته ی ائمه اطهار هستند و به عشق حضرت عباس «تو خونشون یاس می کارن، خدا بهشون بچه میده، اسمشو عباس میزارن».

– — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – — – —

پ ن: ریچارد داوکینز در مورد شفاگرفتگان معبد لردا می نویسد: «کسی تا به حال ترمیم معجزه آسای پایی آسیب دیده را هم گزارش نکرده‌است و شفاها شامل آن دسته می‌شوند که بدون نیاز مداخله الهی هم قابل معالجه بوده‌اند».