بایگانیِ دستهٔ ‘اجتماعی’

تحقیر به چه معناست؟استاد علی اکبر دهخدا در لغتنامه اش تحقیر را خوار و کوچک شدن و همراه با تصغیر معنا می کند. تحقیر همانی است که از روی قلدری، غرور طرف مقابل شکسته شود، حال این غرور می تواند فردی باشد یا در ابعاد بزرگتر تحقیر ملی یا عقیدتی باشد. در مقابل واژه تحقیر می توان سرافرازی وسربلندی را یافت که از بالاترین ارزش هاست. انسان هایی که با مرض حقارت کنار می آیند در ابتدا به خود ضرر می رسانند و پس از آن به جامعه و همزیستان خود.

برای درک بهتر واژه تحقیر و حقارت سوالی دارم با این زمینه،  بهشت به فرض وجودی یا به عنوان فضایی رویایی به عنوان بالاترین سقف آرزوی یک انسان قرار دارد. اگر شرط ورود به بهشت تحقیر باشد، آیا به آن تن در می دهید؟ فرشته ای بر سردر بهشت ایستاده است و به آنان که قصد ورود دارند توهین می کند و تک تک آنان را تحقیر می کند. اگر با شما نیز چنین رفتار شود، آیا حاضر به پذیرش تحقیر و ورود به بهشت و رسیدن به بزرگترین آرزویتان هستید؟

دیشب که همراه جمعی از دوستانم به دیدار محمد رفتم این تلنگر تحقیر به ذهنم خورد.محمد در میان حلقه دوستان از سفرش می گفت، به کربلا رفته بود و از برآورده شدن یکی از آرزوهایش می گفت که چقدر دلنشین بوده است اما پررنگ ترین قسمت حرفهایش، روایت عبور از مرز بود. از رفتار بد ماموران مرزی که ساعت ها زائران ایرانی را در گرمای تابستان، زیر آفتاب نگه داشته بودند و به آنان بی اعتنایی می کردند، تعریف می کرد که وقتی یکی از زائران اعتراض کرد، گارد مرزی او را دستگیر کردند و دو روزی در بازداشتگاه مرزی نگهش داشتند. قبلن هم از این حرفها شنیده بودم، از رفتار بد سربازان عربستان سعودی با مسافران ایرانی، از انگشت نگاری از هر ده انگشت آنها، از تفتیش بدنی و شیطنت سربازان عرب در برابر زنان ایرانی، از تحقیر مسافران و زائران ایرانی زیاد شنیده ام و اینکه خود هیچ وقت حاضر به قبول چنین تحقیر و نوع برخوردی نیستم که در کنار کوچک کردن شخصیت خودم، به شخصیت ملی و اعتقادی ام توهین شود.

در این حال و هوا به یاد دیالوگ معروف محمدرضا فروتن در فیلم اتوبوس شب افتادم. در سکانسی که محمدرضا فروتن به عنوان یک سرباز عراقی به دست سربازان ایرانی اسیر شده بود . یک سرباز ایرانی، او را  تهدید به مرگ می کند و در ادامه سرباز عراقی را با الفاظ و رفتارش تحقیر می کند که محمدرضا فروتن در نقش سرباز عراقی می گوید:

«می کشی بکش، تحقیر نکن«.

در خداحافظی با محمد در آن مجلس شبانه به او گفتم: می روی برو اما تحقیر نشو.

به دنبال بیان دلیل اصلی این حقارت نیستم که همه شما بهتر از من می دانید دلیلش را کجای این سی سال پیدا کنید واین که  راه حل آن چیست. تنها می خواستم همانطور که این تلنگر دیشب به من زده شد به دیگران هم زده شود.

سلام خانوم رهنورد، ما مخلص شما هستیم نسل اندر نسل، پدرمان مخلص شما بود از همان زمان که زهره کاظمی بودید حالا ما هم مخلص زهرا رهنورد هستیم، انشالله برسد به نسل های آینده. امروز صحبت هایتان را در مورد لایحه حمایت از خانواده خواندم و احساس کردم در دلم قند می سابند. این بار از اینکه همه چیز را به اسلام نچسباندید خیلی به دلم چسبید. دلمان لک زده بود از طرف شما زبانم لال رهبران جنبش که هیچگاه داعیه رهبری ندارید ولی راهپیمایی لغو می کنید، کلامی در باب هویت ملی بشنوم که به حمد خدا حاصل شد.از آنجا که هر شب و نصف شب به همه گیر میدهم که فلان چیز را گفت و بهمان حرف را نزد، بی انصافی دیدم از این صحبت هایتان بگذرم.

خانم رهنورد در جمعی از زنان قرآن پزوه گفتند: حاکمیتی که ادعای دین ودینداری دارد چگونه جمعیت های میلیونی را در خیابان سرکوب می کند و فرزندان مردم را در زندان ها شکنجه و اعدام می کند و یا با لایحه من در آوردی بنام لایحه حمایت از خانواده کمر به انهدام خانواده های این ملت می بندد. آنقدر به مردان در این لایحه حمایت از خانواده اهانت شده که گویی مردان کشور ما فقط شخصیتشان شهوت است و زنان ما فقط منتظرشوهر هستند. باید به آنها گفت کدام یک از شما حاضرید این لایحه حمایت از خانواده در مورد خانواده خودتان اعمال شود؟ حاکمیت حاضرند دخترشان صیغه شوند یا خانم های نماینده مایلند به جرم اینکه از صبح تا شب مشغول فعالیت های اجتماعی هستند همسرانشان زن چندم بیاورند چه ازدواج دائم کنند و چه ازدواج موقت؟

تکبیر، جای خوشحالی است که بالاخره یکی پیدا شد و این صفت حیوانی را دور از مردان ایرانی دید و به نوعی چند همسری حاضر در ایران را نتیجه همان تهاجم فرهنگی دیرینه دانست وگرنه ما کجا و چند همسری کجا.

برای همین است که معتقدم لایحه حمایت از خانواده اسم بی مسمایی است و در واقع لایحه اهانت به خانواده است که اولا این لایحه تخریب خانواده است و دوما این لایحه ای است ضد ملی، هم اهانت به مردم و هم اهانت به زن در آن مندرج شده است.

وقتی این جمله را می خواندم از خدا خواستم تا به صحرای کربلا و اسلام چسبانده نشود که همه مزه اش به تلخی چشیده خواهد شد، اینکه تک همسری را ضد اسلام ندانستید و آن را ضد ملی معرفی کردید برای ما ملت تعریف از هویت ملی ندیده بسیار خوشحال کننده بود.

باید بدانیم که اصولا اجبار با عشق و اختیار در تضاد ابدیست واجبار و خشونت لجاجت به دنبال دارد. باید دست از خشونت نسبت به زنان و جوانان برداریم و کارهای فرهنگی را سرلوحه خود کنیم و انتخاب را به دست مردم بسپاریم.

تا حالا این حجاب اجباری رو از زبان هیچکدام از اصلاح طلبان نشنیده بودم، که الحق پسندیده بود برای اولین بار از زبان شما شنیده شود نه یکی مثل آس ممد تمدنی که دو روز بعد زیر حرفش بزند. پس یادت باشد که خودت گفتی حجاب اجباری نباید باشد، زن است و حرفش، حالا ببینیم و تعریف کنیم.

ترجیع بند آزادی بدون قید و شرط زندانیان سیاسی، آزادی مطبوعات و رسانه ها و انتخابات آزاد که خواسته جنبش سبز است از جمله مواردی است که می تواند مردم ما را از در افتادن به دام دیکتاتوری محافظت کند.

خدایی جا دارد این شوهر گرامیتان نیز از شما یاد بگیرد، همش دلم تپ تپ می کرد که نکند باز نزدیک این روز قدس باز حرف از اصول مغفول قانون اساسی زده شود. از اینکه در مورد خواسته های مشترک جنبش سبز صحبت کردید بسیار ممنونم، به حق خواسته های مشترک جنبش سبز، چیزی نیست جز، آزادی زندانیان سیاسی، آزادی اجتماعی و انتخابات آزاد.

البته خانوم رهنورد در صحبت هایشان گریزی به انقلاب منحرف شده اسلامی و اسلام رحمانی زدند که به ما مربوط نمی شود، اجرشان با فاطمه زهرا!

در دیدار صمیمی دانشجویان با آقای خامنه ای!، فیلم نامه ای را مرور کردیم که می توان به آن نمره 15 داد، فکر می کنم نمره منصفانه ای دادم اما باز هم مشکل اکثر فیلمنامه نویسان ایرانی در آن به چشم می خورد و آن هم چیزی نیست جز کپی یا رونوشت یا هر واژه دیگری که به تقلید نسبت داده شود. فیلم نامه را با هم مرور می کنیم و سعی می کنیم یه خم فیلمنامه نویس را گرفته و آنقدر بالا بیاوریم تا لنگش کنیم و زیر و رویش را آشکار سازیم( خانومای مجلس زیرش را نگاه نکنند)

یک سوال و اینکه بیت رهبری، محمود وحیدنیا، کاوه آهنگر، در خاطرتان هست؟ یک سال پیش، روز ششم آبان ماه در دیدار نخبگان کشوری با آقای خامنه ای! دانشجویی به نام محمود وحیدنیا با اصرار فراوان خودش را به تریبون بیت کاخ مرمر رساند، حرف هایی زد که هیچ گاه پخش نشد و چشم در چشم مقام عظمی ولایت از سوگلی آقای خامنه ای!، عزت الله ضرغامی انتقاد کرد و رسانه اش را به چالش کشید، همان رسانه که رئیسش به صورت مستقیم از طرف شخص آقای خامنه ای! انتخاب می شود و در ادامه سرکوب های پس از کودتا 22 خرداد را به گوش آقای خامنه ای! رساند، اما این پایان کار نبود و محمود وحیدنیا انتقادپذیری شخص آقای خامنه ای! را نیز نشانه رفت و از رفتار یک طرفه مجلس خبرگان و شورای نگهبان نیز انتقاد کرد.

حال با این پیش زمینه گوشه ای می زنیم به فیلمنامه دیدار صمیمی دانشجویان. دانشجویی به نام محمد افکنانه بود که عین آن را از خبرگزاری مومن مدار فارس نقل می کنم( با اجازه):محمد افكانه سخنان خود را اين‎گونه آغاز مي‌كند:

«آقاي خامنه‌اي سلام! مي‌خواهيم براي يك‎بار هم شده همان‎گونه كه مي‌خواهيد صدايتان كنيم. همان‎گونه كه در نجواي شبانه‌مان حضورتان را تا ظهور طلب مي‌كنيم. «

اما سخنان افكانه آنجا به اوج خود رسيد كه پس از حمايت از كليت دولت به عنوان دولت عدالت‌محور و بيان اينكه «وخوشبختانه امروز با تلاش دلسوزان انقلاب و خواست مردم،دولتي بر سر كار است كه شعارش عدالتخواهي است و قاطبه سياست ها، روندها وكارگزارانش در نظر و عمل همسو با اين شعار هستند. » از خون بودن دل دانشجويان از «چپ و راست رئيس‌جمهور » سخن گفت.

افكانه سخنان خود را اينگونه ادامه داد كه «آخر مگر مي‌شود از عدالت، مبارزه با اشرافي‌گري، ويژه‌خواري و زياده خواهي دم زد، اما به افرادي با سوابق نه چندان روشنِ قضائي وحتي داراي برخي جرائم ثابت شده اعتماد نمود و بالاترين ظرفيت هاي اجرايي را به آنان سپرد. و حتي بنا بر اخبار واصله تمام قد جلوي بررسي پرونده اش درمقابل دستگاه قضائي ايستادگي نمود! و يا تمام اعتبار و حيثيت خود را به پاي كسي ريخت كه مكرراً با طرح مسائل شاذ، نابجا و عموماً خردگريز، در متن مسائل مهم داخلي و بين‌المللي حاشيه‌هايي هزينه زا و پررنگ‌تر از متن پديد مي‌آورد و نابخردانه سبب اختلاف و سرخوردگي ميان حاميان نظام مي‌شود. » پس از اين سخنان افكانه، دانشجويان حاضر در حسينيه كه اين بار به سادگي مراجع ضمير را تشخيص مي‌دادند، فرياد تكبير سر دادند.

افكانه پس از پايان سخنانش به محضر آقا رفت و چفيه‌اي كه با خود آورده بود را براي تبرك كردن به ايشان داد. چفيه خود آقا را فاطمه فياضي گرفته بود. افكانه همچنين پلاكي كه به گردن آويخته بود را نيز به آقا نشان داد كه رهبر معظم انقلاب بوسه‌اي بر اين پلاك زدند. پايان مراسم متوجه شديم كه پلاك مذكور پلاكي با محتواي «افسر جوان جنگ نرم » است.

اما آقای یا خانوم فیلمنامه نویس، نمی دانم مسعودخان حزب الله ماشالله هستی یا فاطمه خانم رجبی، تو را به جان مولایت آسدعلی خامنه ای! این محمود وحیدنیا با ورژن جدید با آپدیت سال کار مضاعف و همت مضاعف توانایی غلبه بر ذهن معیوب ما بیچارگان ولایت را ندارد. اما با آن قسمتش که می گوید آقاي خامنه‌اي سلام! مي‌خواهيم براي يك‎بار هم شده همان‎گونه كه مي‌خواهيد صدايتان كنيم، خیلی حال کردم و می خواهم از دوستانم بپرسم شما نیز در نجوای شبانه تان، رهبر معظم انقلاب را چگونه صدا می کنید؟

عواقبش به گردن خودتان، احمد زیدآبادی آن جور که آقا می خواست صدایش کنند، صدایش نکرد و معظم آقا را پشت قلمش جاگذاشت و هنوز که هنوز است در سیاهچال آقاي خامنه‌اي در جستجویش قلمش درگیر است. محمد نوری زاد هم آنقدر صدایش کرد پدرم پدرم که آقای خامنه ای! آوردش پیش احمد زیدآبادی تا هم احمد ما تنها نباشد هم اینکه هر روز در زیرزمین کاخ مرمرینش به آنها سر بزند.

در آخر اندکی انتقاد دارم از مجری صحنه. آخر آقای مجری صحنه، گلیم چه ربطی دارد به در و دیوار مرمرین؟ آقای مجری صحنه، همه سیاه لشگرهایت را از بسیج دانشجویی انتخاب کردی بد نبود یک مینی بوس هم به زیر پل حافظ می فرستادی شاید دانشجوهای پلی تکنیک هم حضور به هم می رساندند و پیغام آمیر مجید توکلی مارا نیز به گوش آقای خامنه ای! می رساندند.

راستی آن سکانسی که آقا بوسه بر پلاک آقای افکنانه زد خیلی عاشقانه بود، همان پلاکی که روی آن حک شده بود «افسر جوان جنگ نرم».مرا به یاد سریال پلیس جوان انداخت و نقش شهاب حسینی،همان صحنه های که پلیس جوان با رشادت هایش، کشورم را از چنگال استکبار در آورد(آقای افکنانه، پسر خوب، به بابات بگو یه لباس پلیسی برات بخره تا اینقدر جوگیر نشی رفیق، برو بابایی، پیر بشی ایشالا، برو جون عمه ات اینقدر مارو نترسون).

رفتم گوشه اتاقم، درست همان جا روی تختم نشستم و سر رسید امسال و پارسالم را که گه گاه خاطراتم را خیلی نامفهوم در صفحاتش می نوشتم برداشتم و شروع کردم به یک حساب سر انگشتی، نیازی هم به چرتکه نبود. میزان، وجدان خودم بود و بس، روزها را شمردم و دستم آمد که اگر اشتباه نکنم، دویست و چهل و شش روز است که دارم از پشت کامپیوتر فریاد می زنم، دلم برای آن فریاد های مردانه تنگ شده است، دلم برای دیدن برق شادی در چشمان همسنگرانم شده است درست اندازه دل همان گنجشکی که خبر سهراب را برایم آورد، دلم برای رقص شادی و فخر فروشی به هر کودتاچی لک زده است. در این ماه عزیز که به تبعیت از خانواده خورد و خوراک را به خود حرام کرده ام و روده کوچک عن قریب است که روده بزرگ را میل بفرماید، دلم حسابی برای اندکی گاز اشک آور قیلی ویلی می رود، خدایا به حق این ماه عزیز خودت نصیبمان بفرما.

گفتم که اگر اشتباه نکنم دویست و چهل و شش روز از عاشورای خونین می گذرد از پس آن هر بار آمدیم همه نبودیم. یک بارش هم که رفتیم اندرون معده حاج آقای اسب تروا! هر بار جمعی از ما بدقولی کردیم و جمعی دیگر را آنچنان کاشتیم که هنوز که هنوز است در اوین و هزار دخمه دیگر دارد زیر پایشان علف سبز می شود، علف که چه عرض کنم حتمن تا به حال درختی تنومند قد کشیده است، کم نبوده است که دارد یک سال می شود، در این یک سال یک نوزاد می تواند حرف بزند، بگوید دده، بابا، جیزه. می تواند چهار دست و پا شود، می تواند راه برود، می تواند انتظار کشیدن پدری در چنگ ولی امر مسلمین را خوب بفمد، چند وقتی دیگر که بگذرد می تواند مداد را در دستانش نگه دارد امیدوارم آن روز نرسد که بنویسد بابایی پس کی برمی گردی خونه!

دلم می خواهد باز فریاد بزنم، این بار نه از پشت کامپیوترم، نه از طریق کیبوردم و یک کلیک چپ، تا برود به عرصه مجازی، دلم ویار یک ماژیک سبز دارد، یک تیک روی یک تیر چراغ برق، موتور سواری شبانه در کوچه پس کوچه های شب با یک اسپری رنگ، تپش قلب حتی پس از رسیدن به خانه و چپیدن در رخت خواب، دلم ویار یک ارکستر خیابانی کرده است. «رقصی چنان میانه میدانم آرزوست». چشمم به صفحه موبایلم خشک شد و اما هنوز یک اس ام اس برای روز ایران همان قدس سابق نیامد. چه بی معرفتیم.

از مادرانمان بخواهیم بر سر همان سجاده  و همان چادر نمازی که از آن فراری هستیم از همان خدای 25 خردادمان بخواهد که: خدایا به حق این ماه عزیز اندکی گاز اشک آور نصیبمان بفرما! آمین.

راستی باز هم بگویم که چقدر بی معرفتیم!

https://greennpath.wordpress.com/wp-content/uploads/2010/08/iran1.jpg?w=475

این بار می خواهم تنها برای ایران بنویسم، خیلی وقت است که معمایی ذهن مرا قلقلک می دهد و هرگاه از حل آن باز می مانم چون جوالدوز به تنم می کوبد. معمایی در عین سادگی بسیار پیچیده به نظر می آید.

معما این است: سرزمینی داریم به نام ایران که روزی روزگاری همه در آن به یک اندازه ارزش داشتند و نام همه بود انسان با هر رنگ و زبان و دین و قومیت، اما چندی بعد این سرزمین شد سرزمین اسلام که در آن هر مسلمانی در آن انسان بود، گذشت و گذشت تا که ایران شد سرزمین شیعیان و در پی آن هر شیعه ای انسان بود. هنوز از آن کشور شیعیان دیرزمانی نگذشته بود که شیعیان نیز غربال شدند و شیعیان مذهب جعفری باقی ماندند. مملکت شد مملکت امام زمانی و پیروان مذهب جعفری در آن انسان بودند اما به تازگی شیعیان نیز بایستی از فیلتری جدید به نام التزام به ولایت فقیه بگذرند و هر کس ولایتی است انسان است و هر کس نیست لایق مردن. به زدوی این دایره تنگتر خواهد شد و حتی برادران و خواهران ملتزم به ولایت فقیه نیز تصفیه خواهند شد( این نوید را مصباح یزدی داده است).

شما می توانیداین معما را حل کنید که چرا ملاک انسانیت به این اندازه محدود شده است؟این معادله چند مجهولی است؟ اصلن مجهولش کجاست؟

قبل از اسلام همان مقطعی است که همه ادیان آزادانه در کنار هم زندگی می کردند و هیچکس نجس شمارده نمی شد، بعد از اسلام درست همان زمانی است که شکاف شروع می شود و هر روز بیشتر می شود، من مشکل را در اسلام نمی بینم، به نظر من هر دین دیگری نیز مسند قدرت را در اختیار می گرفت همین می شد که در حال حاضر جاری است. دوران قبل از اسلام در ایران، دورانی است که دین هیچگونه نقشی در حاکمیت ندارد.

بعد از آنکه برخی به جای ایران خواستار برپارکردن مملکت یکپارچه اسلامی در آمدند، دایره انسانیت روز به روز تنگتر شد،تا به امروزکه آموزش زبان عربی بدون هیچ مشکلی رایج شده است در حالی که با آموزش زبان قومیت ها به شدت مخالفت می شود. شبکه ها و رادیوهای عرب زبان با گرایش شیعی به راحتی و با پشتیبانی نظام تاسیس شده اند اما هیچ شبکه و رادیو قومیتی و عقیدتی دیگر اجازه تاسیس نمی گیرند. مسجد یا هر بنای شیعی دیگر به راحتی و به کمک هرچه بیشتر نظام حاکم ساخته می شود اما در مقابل آن اجازه ساخت هیچ مکان دیگری به هیچ اقلیتی داده نمی شود که هیچ، اماکن آن ها نیز تخریب می شود. هنر که یکی دیگر از نماد های ملی است به میدان مبارزه آورده می شود و تنها بخشی از آن می ماند که در خدمت شیعه امام زمانی باشد همانند تعزیه و ارکستر دینی(تواشیح) و مابقی باید دور ریخته شود.

این همه گفتم اما جواب معمای تو در توی خود را نیافتم که چه نیازی است به دین در اداره یک کشور تا اینگونه هزار رنگ به جان هم افتند؟

https://greennpath.wordpress.com/wp-content/uploads/2010/08/ali-karimi13.jpg?w=486

همان روزها که علی کریمی، جواد نکونام، مهدی مهدوی کیا، حسین کعبی، شجاعی و چندی دیگر از بازیکنان تیم ملی فوتبال ایران در پی کشته شدن جوانان ایرانی و دزدیده شدن رایشان در میدان فوتبال با مچ بند های سبز ظاهر شدند، گمان برده می شد که سربازان امام زمان نیز همین بازی را درست در ته همان چاه مشاهده کرده و از ترسش به خود لرزیده باشند. یادمان نمی رود که آن مچ بندهای حق طلبی سبز را نیز به دروغ توکل به حضرت عباس دزدیدند اما نمی دانم که چه شد که متوکل حضرت عباس به این زودی ناخلف شد و حکم اخراجش با مهری ننگین به ثبت رسید.

ماجرای آن میدان فوتبال که با یک نیمه کاسه صبر امیرالمومنین مسلمین لبریز شد و از ایران دستور رسید که مچ بندها باز شود. مدارک، شناسنامه  و پاسپورت تک تک این قهرمانان به گرو نگه داشته شد تا این شیرهای خروشان رام شوند. یادمان نمی رود صحنه سازی برای نکونام و شجاعی که تا با آبروی آنها بازی شود، خبری دروغ از رابطه نامشروع آنان که اول بار بر روی سایت ولایت محور فارس درج شد. حال یک بازی کثیف دیگر برای علی کریمی و در پی آن منتظر همین بازی برای دیگران چون مهدوی کیا و کعبی باشیم. این بار نوبت ماست که با حمایت خود نشان دهیم که ما نیز هنوز سبزیم گرچه دست بندهایمان را توحش زمان به یغما برده است، توحشی که با دلهره ای که در دل مادران انداخته و آنان را از کهریزکی به جرم داشتن یک مچبند سبز با خبر کرده است و مادرانی داغدار و دل ناگران از ترس پژمردن گلی چون محسن، رامین،امیر، ترانه و …

اما چه شیرین است پوزخند مردم به نمایشنامه تلخ این کوتوله های ولایتی. علی کریمی بزرگ می ماند چون  پرده از تفکری فاشیستی برداشت. علی کریمی بزرگ می ماند چون تختی. آن که نان را به نرخ روز خورد در یاد همه می ماند درست مثل همین قویترین مردجهان که آوازه تملق گویی اش در کاخ مرمر به خوبی به گوش می رسد.

اعتراض و نافرمانی از سر تفکر اجباری هنر ما سبز هاست، علی کریمی نمونه اش و الگوی ما.

زندانیان همچنان در اعتصاب غذا به سر می برند و با سخت ترین شرایط دست و پنجه نرم می کنند. قبل از این ما زندانیان سیاسی اعتصاب کننده زیادی داشته ایم اما همه آن ها بعد از چند روزی که از اعتصاب غذایشان می گذشت به بیمارستان منتقل می شدند و در بیمارستان یا به اعتصاب خود ادامه می دادند یا که اعتصاب خود را می شکستند. نمادهای آزادی ما بعد از پانزده روز اعتصاب غذا در بدترین شرایط حاضر در اوین هنوز دارای هیچگونه شرایط مساعدی نیستند و هیچگونه رسیدگی از این بابت نداشته اند در حالی که سربازان امام زمان هر روز دریچه تنفس را برای این عزیزان تنگ تر می کنند.

در این شرایط بسیار حساس و خطرناک برای اعتصاب کنندگان، دولت کودتا دست به هر دلقک بازی می زند تا نگاه همه را بدزدد. سوالم اینجاست آیا طلخک بازی رحیم مشایی برای ما تازگی دارد که اینگونه محوش شده ایم یا ملیجک بازی معاون اول برایمان شیرین آمده است. این روز ها همه جا باید صحبت از زندانیانی باشد که بیش از دوهفته است طعم هیچ غذایی را نچشیده اند، آیا تا به حال بیش از یک روزش را امتحان کرده ایم؟ یاوه گویی های مصباح چه تازگی و طراوتی دارد که اینگونه نقل مجلس می شود  یا همان انتقادهای دریوزهای ولایت از دلقک ولایت؟

چه تلخ است که در این شرایط سخت، سرمان با دلقک بازی دولت کودتا گرم شود اما گوشه ای از حقیقت این را بیان می کند که واقعن سرمان گرم است، این را حداقل لینک های بالاترین به وضوح نشان می دهد.

بعد از گذشت بیش از یک سال از انتخابات و کودتای عاشقان ولایت و پس از آن ریختن خون جوانان ایران، پس از روشن شدن ظالم بودن دار و دسته ولایت فقیه و نمایان شدن نی ساندیس این جماعت، هنوز جماعتی هستند که منتظر جهت وزش بادند تا تصمیم بگیرند چگونه حرف خود را بزنند. در پیچ و واپیچ رشته های کله این حقیر، حکایتی خودش را به در و دیوار می زند که تورو خدا، جون اون سیبیل کاکلی، منو بیار تو وبلاگت. حکایتی است از سلطان غزنه (که اگه بهتر نباشد بدتر از این دار و دسته ولایت فقیه نبوده) در راستای هنر چاپلوسی البته پس از آن که طرف از دستش در رفت و نیمچه انتقادی کرد.

حکایت می کنند که وقتی سلطان محمود غزنوی به باغی که در خارج شهر داشت رفت سوال کرد که از شاعران چه کسی آنجاست؟  شاعران حاضر را برای سلطان نام بردند، سلطان آن ها را خواست و گفت:

از این عمارت که وسط باغ است می خواهم بالا روم و باید در پله اول که پا گذارم یک مصراع گفته شود که هجو باشد و مستوجب قتل باشد و در پله دوم که پا گذارم  مصراع دیگر گفته شود که مدح باشد به صورتی که مصراع اول را هم مدح کند و اگر ناتوان ماند، حکم به قتل او خواهم داد. هیچکس قبول نکرد مگر اسدی طوسی که بر روی هر پله چنین شعری گفت:

خواهم که اندر تو کنم ای شه پاکیزه خصال                 نظر از منظر خوبی شب و روز و مه و سال

خفته باشی تو و من می زده باشم همه شب              بوسه ها بر کف پای تو و ولیکن بی خیال

غرق شد تا به پر القصه که نتوان کشید                      تیر مژگان که زدی بر دل ریشم فی الحال

وه که برپشت توافتادن وجنبش چه خوش است           کاکل مشک فشان وز طرف باد شمال

یاد داری که ترا شب به سحر می کردم                       صد دعا از دل مجروح و پریشان احول

طوسی خسته اگر در تو نهد منع مکن                         نام معشوقی و عاشق کشی و حسن دلال

هر چه خودم رو می زنم به کوچه علی چپ بازم این  حکایت منو قلقلک میده و منو یاد جماعتی می اندازه که تا چشم معظم له را دور می بینند بلبل زبانی می کنند به محض دیدن ابرو در هم کشیده شاه ولایت، از نظر بر می گردند تا مبادا نرخ نانشان از نرخ روز گران تر شود.

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

از آوردن نام هر میخ زن و نعل کوبی در اینجا معذورم، باشد که مورد رحمت خداوند متعال قرار گرفته تا شاید بلندگوی حاج حسین آقای شریعتمداری قرار نگرفته باشم

این که بر آن شدم تا بنویسم هرزگی بود که دیروز با تمام وجود دیدمش، همین دیروز آخوندکی را دیدم که تازه عمامه بر سر گذاشته بود و تا همین چندی پیش طلبه بود، از دیرتر ها می گویم تا شرح کلی گفته باشم. من این آخوندک را از زمانی شناختم که تازه طلبه شده بود و راه قم را برای خودش میسر کرده بود، همان روز که با لباس طلبگی، کارگری می کرد، درست وسط تابستان، بهتره بگم همین روزها، عرق از سر و رویش می بارید، لباسش مچاله و بر تن نحیفش چسبیده بود. آن روز دلیل کارش را پرسیدم و گفت شرط کامیابی در ریاضت است، آن طور که می گفت، استادش  راه زاهدان را به او نشان داده بود تا شاید زاهد شود.

دیگر از آن روزها ندیدمش تا همین دیروز، درست دهنه بازار، از یک مغازه پارچه فروشی بیرون می آمد. مرا دید و شناخت، ابتدا او سلام کرد و جواب از من، دیدم عمامه بر سر گذاشته، فهمیدم آخوند شده و به قول خودش روحانی و ما هنوز جسمانی. تپل شده بود، صورتش گل انداخته بود، از آن ریاضت ها خبری نبود انگار.  از احوالم پرسید و خیلی زود رفت سراغ وضعیت تاهلم و گفتم هنوز مجردم. از مجرد بودنم در این سن و سال اظهار تاسف کرد و از در موعظه در آمد، گفت خدای ناکرده در این وضعیت گرفتار گناه می شوی، ایمانت کامل نمی شود. مبادا به گناه بیافتی، بعد از کمی روایت احادیث و تواریخ، پیشنهاد صیغه کردن یک زن 45 ساله را به من داد،در ضمیر خودش داشت به من لطف بزرگی می کرد. من به شوخی گرفتم و در جوابش گفتم، حیف نیست یک جوان ترگل ورگل با یک زن 45 ساله، شروع کرد دوباره از ثواب این کار گفتن و وقتی بعد از کلی وراجی در من اثری ندید باز از زیبایی زن گفت و باز من به شوخی گرفتمش،از آن زن منصرف شد، برایم از دختری 21 ساله گفت که تنها 4 ماه شوهر داری کرده است. با جدیت تمام داشت دلالی می کرد تا بتواند برای من صیغه موقتی فراهم کند تا خدا و پیغمبر را به قول خودش شاد سازد، از این شادی متنفرم. کمرم لرزید از این همه وقاحت، از نوبری اش می گفت، از هیکل متناسبش. حالم داشت ازش به هم می خورد و او همچنان ادامه می داد، باور کنید در همان دوران طلبگی و کارگری، سر سفره صبحانه خجالت می کشید بگوید یه چایی دیگه لطفن، تعفن همین طور از دهانش بیرون می ریخت، بوی گندیده مغزش حالم را به هم ریخته بود، از عصبانیت ترش کردم و او همچنان ادامه می داد، از صحبتش با پدر دخترنگون بخت می گفت که به او گفته است مگذار دخترت به گناه آلوده شود، زمینه سازی می کرده تا پدر دختر به صیغه راضی شود. مات و مبهوت از این همه وقاحت مانده بودم، انگار تمام لجن های مغزش را با ترشحات معده اش از دهانش خارج می کرد. یک لحظه به خود آمدم که یکی از فحش های عامیانه را با صدای بلند، نثارش کرده بودم، خشکش زد، یک لحظه مردم و کسبه همه خیره شدند و من فقط سرم را برگرداندم و رفتم.

مدام با خودم لغ لغه می کنم که مگر می شود این همه وقاحت آن هم برای یک نفر، سوال ها یکی پس از دیگر مثل هر فتوای دجال بر سرم آوار می شد، چگونه یک نفر می تواند چنین دلالی باشد، دلال روابط جنسی و فروختن یک دختر به چه قیمت؟ یک پدر چگونه می تواند هیچ نگوید و این هرزگی آخوندک را تحمل کند؟ چگونه یک پدر به راه هرزگی این آخوندک می تواند رستگار شود؟

جوابش را تنها در دو چیز یافتم، فقر و دهشتناک تر از آن، جهالت عقیدتی که بر پایه ایمان استوار باشد.

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

فحش من همان بود که معنای امروزی آن می شود، دلال روابط نامشروع

شهرام جون قبل و بعد از ربایش

شهرام جون قبل و بعد از ربایش

سلام شهرام جون، خوبی پسر، دلاور دلمون برات حسابی تنگ شده بود که یه دفه سر از یوتوب در آوردی. تو این چند وقت که نبودی، دلم هزار راه رفت، با بچه ها میریختیم تو خیابون و سر این مستکبران دنیا فریاد می زدیم » شهرام ما رو دزدیدند، دارن باهاش پز میدن»، بچه ها همش به فکر تو بودند، یادش به خیر اون روزی که همه می گفتند » احمدی، احمدی، شهرام منو پس بگیر» . البته مقامات دولتی ایران هم بیکار ننشسته بودند، خودم یه بار دیدم تو روزنامه کیهان آگهی کرده بودند: » یک عدد دانشمند هسته ای گمشده، از جوینده تقاضا می شود با وزارت کیک زرد تماس حاصل فرماید». آره خلاصه، همه چی اینجا عالی بود فقط جای رفیقمون خالی بود که آن هم به حمدالله حاصل شد.

ایشالا هر کی تورو دزدید، این دستشم مثل اون دستش بشه، اون بیشرفا تورو دزدیدند، اون هم کجا، مدینه النبی، شهر پیغمبر و اهلبیت. وقتی شنیدم به تو آمپول بی هوشی زدن از ناراحتی مثل بمب اتم ترکیدم، اما کلک نگفتی تو که بیهوش بودی چطور فهمیدی که از راه هوایی بردنت آمریکا؟

این بی شرفا خیلی نامردند، از یه طرف تورو می دزدند از طرف دیگه بهت پیشنهاد 5 میلیون دلاری میدن که تورو خدا نرو ایران، این نشان از قدرت ایران در مدیریت جهانی داره، حضرت عباسی عجیب حال کردم باهات. اینقدر نامردن که تورو تهدید کردند می برنت اسرائیل تو اون زندانای مخوف که اسمش کهریزکه، من خبرشو دارم اونجا خیلی خطرناکه شهرام. ولی یه چیزشون با ما مشترکه، من عاشق این چیزشونم، این اینترنت که همه جا هست، هم ابطحی اینجا وبلاگشو آپدیت می کرد، هم تو اونجا میرفتی تو یویتوب.

حالا یه چیزی فقط مونده، ناقلا چی شد که آب و هوای غربت اینقدر بهت ساخت و چاق و چله شدی؟ این ابطحی بیچاره با این که رفت اوین، تو اون آب و هوای توپ، بلاد اسلام، با کتب دینی شب و روز کرد، اما نمی دونم چی شد بیچاره 18 کیلو کم کرد.

راستی دیشب آقاجون اومد اینجا، گفتیم به میمنت قدمت یه فال حافظ  بگیریم، بیچاره از وقتی رفتی خیلی کم حواس شده، به جای حافظ رفت سراغ مولانا. خلاصه این شعر اومد:

هر كه با نا راستان هم سنگ شد/در كمى افتاد و عقلش دنگ شد

راستی بچه ها واست کوچه رو چراغ بستند، پرده هم نوشتند: «شهرام جون هسته ای، برو بخواب خسته ای»